به چهار میخ ستم میکشد تو را بدنم
پرنده جان! نفست را رها کن از دهنم
پریده روح پریشان من میان جان کبوتر
گذشته تیر تحمل از استخوان کبوتر
امشب که گریه کردم بغض ترا عزیزم
تا کی زدست دوری از دیده خون بریزم
در مشت متاعی بهجز از خاک چی داری؟
در دام به غیر از خس و خاشاک چی داری؟
حالم گرفته، حوصله جیغ و داد نیست
دیوار و در حصار شده، ابر و باد نیست
زندگی را با ملال ذاتی اش
دوست دارم با غم افراطی اش
زندگی با تو مثل یک رویاست و تو آرامش و قرار منی
این چه زیباست در کنار توام و تو هر لحظه در کنار منی
نشسته ایم به دیدار صبح خانه ی تو
فدای گوشه ی لبخند مادرانه ی تو
چنان که جان شبی را سپیده میگیرد
غروب حال مرا نارسیده میگیرد
چه شد یک باره این باران نکبت از کجا شد ماند؟!
بلا پشت بلا پشت بلا پشت بلا شد ماند
ای از همه، خاموشترین، با تو موافق
آواز شوی، نیست طنین با تو موافق ...
یك سبد آیینه در چشم سیاهت داشتی
غربت دیرینه در افسوس و آهت داشتی