میخواستم بخوابم و در خواب گم شوم
در برف، در سپیدی مهتاب گم شوم
تاکسی شکوفه را میبرد فرودگاه
شب پیاده میشود روی روسری ماه
ناگهان شروع شد با همان دو کاسه آش
این سهشنبههای خوش، نذرهای کاش... کاش...
ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ
اگر که شیخ از دین خدا نان در نمیآورد
اگر قاتل سر از دربار سلطان در نمیآورد
دخترم! مکن بازی، بازی اشکنک دارد
بازی اشکنک دارد، سرشکستنک دارد
هر چند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
دوباره عید شد پدر لباس نو خریده است
و طعم خوب کلچه ها به کوچه ها دویده است
دوباره پای پیاده، قرار در اتوبوس
نهاد اول جاده، قرار در اتوبوس
بازم بمان که می شوم از تو بهارتر
از هر درخت سیب پر از برگ و بارتر
همین دیشب به شهر قصه ها با خود مرا بردی
مرا تا اوج سرخ عشق وشعر و ماجرا بردی
نشسته اند کلاغان بی خبر در برف
و جاده روسری گاج کرده سر در برف