مانند عطری روی تنپوش تو میمانم
مانند آهنگی فراموش تو میمانم
مرا به حال خودم زرد و زار بگذارید
دلم گرفته از این روزگار، بگذارید
تو را از شیشه میسازد، مرا از چوب میسازد
خدا کارش درست است، این و آن را خوب میسازد
سلام حضرت اندوه! بانوی تردید
بغل بگیر مرا جای پنجهی خورشید
هميشه لحظهی تحويل سال میگريم
بدون هيچ جواب و سوال میگريم
خسته، آهسته بیسلام و علیک؛
آمد امسال بیصدا نوروز
که می داند درختِ تشنهٔ تنها چه می خوانَد؟
به زیرِ آفتاب از آب، از دریا چه می خوانَد؟
برپاست رقص و شیون افلاک در من
کوهم که پیچیدهاست این پژواک در من
با خشم آذرخش؛ چو جنگل در اوفتد
موج شرر به خرمن خشک و تر اوفتد
ما به سوی روشنی رفتیم در باران خون
زیر بال ماست اکنون آسمان نیلگون
چو گویم از غم و از حال و چند و چون بلا
کشیده اند صف از هر طرف قشون بلا
منفجر میشوم آخر بغل این تلفن
فکر کرده است به میدان پر از مین تلفن