تو خورشیدی، شکوه آسمان را در تو میبینم
تراژیدی دلتنگ جهان را در تو می بینم
بنام خالق غوغا! بنام ِ این خیابانها!
مرا با خود بگردان در تمام این خیابانها
قدم به زندگی من، به خانهام بگذار
به حس و حال قشنگ زنانهام بگذار
رقص تو با آواز تمبک بستگی دارد
شادی به این عشق مبارک بستگی دارد
آسمان یکسره جاخورد و زمستان بارید
درد پیچید به خود، گریه فراوان بارید
در انتظار مرد مسافر کسی نبود
در دل اگر که بود به ظاهر کسی نبود
تو را از آب میگیرم تو را از بین ماهیها
اگر این گریه بگذارد، اگر این بیپناهیها
در فکر صیدش تا گرفتم مثلِ دام آرام
دیدم گرفته ماهِ من در کنجِ بام آرام
كابل، غروب، همهمه، باران دوچرخهران
میآيد از طلوع، غزلخوان دوچرخهران
یلدا نه شب که ماه دل آرای کابل است
ماه تمام در دل شب های کابل است
چهار فصل وجودم لبالب از پاييز
سكوت لعنتى تو ، چه قدر رعب انگيز!
کهکشان آتش گرفت و آسمان چیزی نگفت
آفتاب از پا در افتاد و جهان چیزی نگفت