چقدر پوچ تن ناتوان لعنتیاش
به لب رسیده دگر سخت جانِ لعنتیاش...
ديدنت انتهای خوشبختی نام تو در دعای شاعرهاست
از حضور تو شعر میبارد در گلويت صدای شاعرهاست
ليلا مهاجر است كه حرفی نمی زند
آزرده خاطر است كه حرفی نمی زند
آی دیوانه! حذر کن که سرت بر دار است
تو به گل خیره شدی عالم و آدم خار است
کنار چشمه در آورده پیرهن مهتاب
به اشتیاق سپرده به آب تن مهتاب
نوشتم اسم ترا روی موج، سرگردان
که می رود به چنین بی خودی کران به کران
آن بوسه چیزی کم ندارد مثلِ این بوسه
هر بوسه در ذات خودش شد بهترین بوسه
این خانهای که خشت به خشتش پر از غم است
عمریست وقف روضۀ ماه محرم است
دستی بکش بر این دل تبدار مادر
آشفته ام آشفته ام بسیار مادر...
وطن، ای تن زخمی نیمه جان
لگدمالِ طراری طالبان...
دلم غیر از طواف روی تو دینی نخواهد داشت
بجز اسطورۀ چشم تو تلقینی نخواهد داشت
آه، انسان به دست های خودش گور کرده است آرزوها را
زیر یک تل خاک پوشانده است خاطرات بلند افرا را