برگرد سوی خانه، برای تو، دیر نیست
«بیگانگی» غمی است که درمانپذیر نیست
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
عقاب خفتهی بیآشیان، ترا چه بخوانم؟
ترا ستاره، تو را آسمان، ترا چه بخوانم؟
میان درد و تب و سرفه و نفس تنگی
رسیده ام به شبستان کاشی رنگی
تو را گم کرده ام مثلِ پلنگی در تنِ جنگل
تو را مثل ظهورِ ماه در پیراهنِ جنگل
از آن شهری که شوق زندهگی را با خود آوردم
قبای خِفّت و شرمندهگی را با خود آوردم
نوای ربنّا در گوش هایم تا ابد جاریست
نشاط از گوشهی محراب و ذکر «یاصمد» جاریست
سلام ما به تو ای شهر اولیا غزنه
سلام ما به تو ای خاک پربها غزنه
این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دسته های پرستو شروع شد