روزها رفت و من از عشق تو لبریز شدم
همسفر با دل افسرده ی پاییز شدم
حق با سکوت نیست اما دهان بسته ما را شکسته اند
حق با سکوت نیست، صدا را شکسته اند
سالها سالهای تنهایی
زخم ناسور من چه زیبایی
کسی از خلوتِ خُلوار و خاکستر نمیآید
سکوتِ ساکنان سینه در باور نمیآید
کجا روانه کنم شور و شوق بی حد را
دو بال عاشق پروانه ای مردد را
غرور و هیبت تو در دل سپاه تو نیست
کسی مراقب اندیشه ها و راه تو نیست
برگرد سوی خانه، برای تو، دیر نیست
«بیگانگی» غمی است که درمانپذیر نیست
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
عقاب خفتهی بیآشیان، ترا چه بخوانم؟
ترا ستاره، تو را آسمان، ترا چه بخوانم؟
هنوز خنده به جغرافیای تو تابوست
تویی زنی که همه ارزشش فقط گیسوست