یک خانه دوست نیست که یک شهر دشمن است
تنها، دعای مادر بی چاره با من است
تُرا میخواستم چونتن سرش را...تو نفهمیدی!
و یا چون پادشاهی لشکرش را...تو نفهمیدی!
انگار در آغوشِ شب یک گله قو بردی
تا گیسوان را از دو سو روی گلو بردی
نه - هیچ چیز، نه حتی شکفتن گل ماه
نه ذوق گل به بهاری که می رسد از راه
نگاه قافلهها سمت ماه و خورشیدست
و از کویر عطشناک عشق جوشیدست
خلوتی كو كه خيالات تو آنجا ببرم
ديده بربندم و دل را به تماشا ببرم
جز مرگ ناگزیر گریزی نیست، راهی نمانده است رسیدن را
عادت نمیکند دل تنهایم، هر روز نیش و طعنه شنیدن را
ساختم خانهای به دوشِ باد، مسکنی در مسیر طوفانها
پسرم روی ابر خوابیده، دخترم در زلالِ بارانها
زمانهیاست پر از خوف و شر؟ فدای سرت!
تو خوب باش، تمام بشر فدای سرت!
خشم را پايان بده، خون مرا فرياد كن
از شب و خفاشﻫﺎ جان مرا آزاد كن
هرشب هوای کوچه دلدار می کنم
دل را تسلی از در و دیوار می کنم
برداشتهام کودکِ سرماخورِ خود را
بر روی خیابان زدهام چادُرِ خود را