کاش عاشق میشدی بر بی وفایی، مثل من
تا پشیمان میشدی از آشنایی، مثل من
هوس ندارم و در سینه آرزویم نیست
سکوت کردهام و شوق گفتگویم نیست
زمستان تر از آنم که بهارم را بگیری
از این بی چیزی ام دار و ندارم را بگیری
بهار خلسه ی فصلِ خزان من بودی
نسیم خوش خبر داستان من بودی
میزد کنار خیمه پر و بال خواهرم
می رفت وقت آمدن از حال خواهرم
به كدام دل از اينجا به مسافرت برايم
كه در اين جزيره رگ و ريشه كرده پايم
او ز یار مینالد؛ من ز رنج بییاری
کار میدهد دستم، آخِر، این خودآزاری
که خاک و خون شد و نابود شد زنی در من
و لکهدار تر از قبل، دامنی در من…
یک روی سکه نقشِ مرا باژگون زدند
روی دگر شکوه من از حد برون زدند
صدا شد صدایش نمِ صبحدم داشت
زنی که گلوگاهِ او زنگِ غم داشت
گنجشک گشنه مانده در لانه در قرنطین
دیوانه در قرنطین، در خانه در قرنطین
از این دریای هولانگیز تا لنگر درآوردم
به جای بادبان، از شوقِ ساحل پر درآوردم