همراه مرغ مسافر پیغامی از گرمسیر است
میگوید: «اینجا نمانید، این خاکدان زمهریر است»
بر روی تاقم چند پاکت قرص تسکین است
غلتیدهام روی اتاق و پرده پایین است
یافت از نام بلندش باز مضمون ذوالفقار
گشت تا در پنجهی عباس، افسون ذوالفقار
خبر آورده نسیمی، خبر اییار بیا
عطر پاشیده خبر بر در و دیوار بیا
صد ساعت است صورت من درد میکند
خون در رگان غیرت من درد میکند
خستهتر از همیشه به راه افتاد
در چهرهاش، شعاع غصه نمایان بود
خيابان، ظهر خلوت بود و او پر موج و توفانی
قدم میزد خودش را غرق در افکار طولانی
عطر حضورت در زمین و آسمان جاری
فرزند خورشیدی و نورت در جهان جاری
از شیشه های شهر کابل خون چکان پیدا است
آیینه های شهر مان هر روز عاشورا است
ما آستین ترمَه دوز یَک چَپَن بودیم
ما دست گرم شال دَور یَک یخن بودیم
احتیاط اهل مدینه، که فضا چون شام است
خارجی خواندن با طعنه، خودش دشنام است
نگاهت میتراود چون گل شبتاب صحرایی
دلم را میبرد با خود به سمت شهر رویایی