چشمانت از غزل شده سرشار عشق من
آغاز شد ترانهی دیدار عشق من
مهربانی میکنی نامهربانی میکنی...
هر چه میخواهی بکن که میتوانی میکنی
ای کاش آشنای تو باشم تمام عمر
همسایه صدای تو باشم تمام عمر
من در این کوره به جایی نرسیدم دیدم
آه دیوانهگی! ای کاش نمیفهمیدم
اگر چه خسته ترین مرد موسپید شوم
مرا اجازه نده از تو نا امید شوم!
برای من که غمم در قواره ی یک زن
نشسته عشق بدوزد دوباره پیراهن
پیراهنی از جنس ماهی بر تنت می دوخت
گاهی گرفته ماه را بر دامنت می دوخت
این منم، این نقش فریاد خموش
چشم بر راه پریشان خواب ها
نه شرم است و نه محتاج بهانه
شکست دل در این آیینهخانه
یک حرف نخواندیم در این کهنهخبرها
جز قصهی تکرار اگرها و مگرها
آنکه سنجیده دل تنگ حرم را با تو
به سرانجام رساندست کرم را با تو
روی تو از نسیم سحر دلنوازتر
گیسوی توست از شب یلدا درازتر