افتد گذرش سمت دو راهی که منم
باران بدهد دست گیاهی که منم
نخواه رنج مرا مثل موت طولانی
نخواه عمر مرا مثل دامنت کوتاه
مگر این شام یلدا را سحر نیست؟
درختان را نگهبان جز تبر نیست؟
مدامش غصّه و غم در کمین است
تمامش خاک و خاکسترنشین است
غرور کوه بابا داره دلبر
دل پاکی چو دریا داره دلبر
خوشم بیرون خانه میفرستی
مرا جشن شبانه میفرستی
عطش می زد، عطش می کاشت صحرا
لوای سرخ می افراشت صحرا
تو رفتی بال و پر فرسود و جان سوخت
غم دوری مرا تا استخوان سوخت
بدونت این جهان زیر و زبر باد
خدایش مثل من خونین جگر باد
دو پا و دست و گردن می شوی مرد
چقدر اندازه من می شوی مرد
دو چشمت چلچراغِ شامِ عاشق
نگاهت بسترِ آرامِ عاشق
ألَی! یاد وطن کرده دل مه
لباس غم به تن کرده دل مه