عزیزم، این جهان شهر فرنگ است
سیاه و سرخ و سبز و رنگ رنگ است
در خود می گریم و به کس غم ندهم
من زخمم را به هیچ مرهم ندهم
گمراهم و تو یگانه راهی ای دوست!
این تنهایی را تو پناهی، ای دوست
چشمان کسی غزلسرا ساخت مرا
از خوشتن خویش رها ساخت مرا
نشانی از شکوه بامیان داشت
غمِ آوارگی، پروای نان داشت
در آینه عکس جمال تو خوش است
وزدیده خود خواب و خیال تو خوش است
شفق از کوچه ما سر نکرده
سپیدی قلعه را باور نکرده
اسیر نابسامانی شده دل
پریشان چون پریشانی شده دل
مرا پیمانه و خم میشناسد
شریك درد مردم میشناسد
گلِ رویت بهارستانِ شاعر
شمیمِ گیسوانت جانِ شاعر
فرو مرده چراغ آسمانه
بر افتاده شکوه آشیانه
صدایی در گلویم خانه کرده
که دنیایِ مرا ویرانه کرده