در روضه به روی او بسته است، مینشیند کنار دیوارش
چادرش را که خاکی راه است، میکشد روی بغض بسیارش
افکار من صد جای دیگر پرت شد اما
افتاد چون قندی درون قهوه ی تلخی
چون درخت، ایستاده میمیرم
شبح مرگ در کمین من است
در سکوتی که سایهگستر بود
یک سپیدار داشت جان میداد
من “زندهجان”ی زیر آوارم
که بخت من روی گسل خفته
کوچ کلاغهای سیاه از فراز بام
بیدار می شوی شبی از خواب احتمال؟
خداوندا! ورق يكبار گرديد
نوار آخر شد و تكرار گرديد
باز آتش گام در گام تبر
راه بر خرگاهِ کاجی میزند
پس از تا سوختن گرما و گرما
چو سکری سرد میپیچید در ما
روح راکد دوباره راه افتاد
ماهی نیمهجان به جوی آمد
کلام گرم چشمانت
حدیث سبز رستن بد
های پیغمبر! های پیغمبر!
قد برافراز و امّتت بنگر