توکلِ تو به عقلت، به حشمتت به زنیات
که شاد و زنده دل و یاغی و بزرگ بمانی
از انفجار نوشتیم در گزارش روز
هزار شكلك غمگین و تسلیت كابل
میروم از جهان پر وحشت
تا نبینند شال و دامن را
پیش آیینه شعر میخوانم، ماه در آسمان نمیخندد
دست از آستین برون زده شب، در بهروی سپیده میبندد
قطار عمر ترا باد میبرد هر سو
بنای زندگی تو چه خوب بر باد است!
ای غنچۀ باغ نوجوانی، ای اختر بی نشانۀ دور
ای پیش نگاه تو شکسته، لبخند ستاره های مغرور
شوهرم قریه دار كوچه ماست
نان و گندم به خانه خروار است
دیشب نظری به سوی دریا کردم
اندیشۀ غم گره گره وا کردم
همچو شهزاده گان عهد عتیق
اندکی خشمگین و مغرورم
از گیسوان مشکیاش، از شانه میترسی
از بیقراریهای این دیوانه میترسی
«زندهجانِ» به مرگ خو کرده
«زندهجانِ» به خون نشستهی من
زخم را میشمرد و خون میخورد
کودکی بیست سال پیش اینجا