در سرزمینی که بورس کرامت زن
روزگاری سه صد افغانی...
نشستم روبهرویش
با ارغوانهای پرپر کابل در قلبم
دوستت دارم چنان که تو طلا را
بر دوش می کشی و خاموش می نشینی
دلم با بغض سنگینی درون سینه زندانی است
دلم چون ابرهای درهم و آشفتهٔ همواره در تبعید...
از مرگ سخن نگو
بگذار تا دختران همسايه لبخند زيبايت را ببينند