در آسمان بی مرز معبد همکیشان
این آشیانهٔ دیروزم... اجازهٔ پرواز در هوای تازه را ندارم...
دست كشيد به آسمان
ابرها را كنار زد
جهنم جاى بدى ست
كه گاهى در آن
کودکی در من غرق میشود
سمت آشفته دریاها...
به زوزه نشستهی برخاسته از تن منم
شبها که از گرسنگی پوستم بیدار...
دریچهی ذهنم را باز کن
زنبوری آنجا میچرخد دور گلی
شايد هزار سال از اين گير و دار پيش
در كنجى از جهان
زنى دلتنگ و خسته
ايستاده روبروى آينه...
در همان لحظه هاى اول تولدم
از دور دست ها
صبح
سر که برداری
ای زکریای درخت ها
اسب سیاهِ بسته در تنه ام...
لیلی جان
لیلی لیلی لیلی جان