یادم هنوز است
آن شب که فطرتم دست اش کشیده بود...
شب تنیده در جادوی بغبغوی مرغکان
آبزیِ مغموم در هقهقِ تنهایی...
از چشمهای شما اتفاق میافتد
تکرار احساسی از آرامش...
جا ماندهای از همسفرانت
بر انبوه برگهای زرد کز کردهای...
میدانی «عمو گابو»!
من از سرزمین «اَرنواز» و «شهرناز» میآیم...
آدمی پرنده نيست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود...
دوش دستم به قلم می بردم
تا که در عشق بشر سخنانی که به زندان دلم دربندند...
هر صبح که از خواب برمی خیزم
بر شیشه یخ گرفته...
با قناری دوباره میخوانم
نغمههای بلند آزادی...
چندین بار پنج هزار سال چندین بار مرگ...
گفتم درختها با بوتهها برابر و همسان نمیشوند
گفتم درختها از سینه زمین چون ناله میجهند
من هیچوقت به مرگ تو راضی نمیشوم
حتی برای مدت کوتاهی...