شب خوش بهاری بود و مهندس جمشیدی از پشت پنجره به بیرون می نگریست. در سایه روشن آن شب تکه یی از شهر کابل پیش چشمش افتاده بود. او لحظاتی قبل با تصمیم و بی تصمیمی خورنده یی مواجه شده بود که آیا نامه یی که نوشته است به خانم نادیه بفرستد یانه؟ اما به نظر می رسید که دیگر آثار بی تصمیمی از نگاه هایش زایل می شد. رفت و چراغ را روشن کرد. از بکس دستیش چند تا کاغذ را بیرون کشید. لحظاتی به گونه هایش پف انداخت و ناخنش را با دندان ها سوهان کرد. بعد از آن با چشم خواندن نامه یی را که نوشته بود، آغاز کرد.
نامه را این گونه نوشته بود:
«خانم نادیه! جسارت مرا ببخشید از این که نامه یی برایتان می نویسم که از هر حیث با نامه های خانوادگی تان فرق می کند. اعتراف می کنم که امشب بعد از فشار های زیاد و نومید کننده یی که یکجا با خلجان و بی تصمیمی به روحم وارد می آمد، موفق شدم این تصمیم را بگیرم. من یک غریبه ام و اگر این نامه را نخوانید ممکن است که مرا نشناسید.
البته شما می دانید که در زندگی احساس و روش های صریح و روشنی وجود دارد که ما را از عالم وحشت حیوانی جدا می سازد. یکی از این میان یادآوری حوادثی است که زمان زیادی برآن گذشته است. فکر می کنم مسئلۀ یاد آوری واقعات گذشته روح آدم ها را متحول می سازد، اما شاید حیوانات دیگر از این حالت محروم باشند. به این بهانه اجازه بدهید شما را به یاد چند روز و یا لحظات خاطره برانگیزی بیندازم که قریب بیست و هشت سال از آن می گذرد. روزهایی که هرگز از یاد من نخواهند رفت. نمی دانم از آن روز ها تا این موقع چقدر مردم مرده و چقدر به دنیا آمده اند؛ چقدر سریع و یا بطیء – اما پر مرحله – اطفال، جوان و جوانان پیر شده اند؛ چقدر شادی ها کهنه و غم ها تازه شده اند؛ در زندگی هر کس چه مقدار تغییراتی آمده است؛ خصوصاً تحولاتی که در نفس و روح تغییر پذیر ما زنده ها پدید می آید و همه اش عجیب نیز است. البته در این جا نمی خواهم شما را از در عقبی وارد مسئله بکنم. چیزی را که یاد آور می شوم مال چند تکه از روزهایی است که درآن سوی فراخنای زمان اسیرند و حالا به یادتان نیست. تعهد می کنم که بی شایبه و صمیمی بنویسم، زیرا اگر یک سلسله گفتار صمیمیتی نداشته باشد بی مفهوم و پر از هول و عجایب است.
آیا شما بیست و هشت سال قبل را به یادمی آورید؟ بیست و هشت سال قبل در یک روز نیمه های فصل زمستان که هوا سرد و برفی بود با من برخوردید. من درآن زمستان به درد معده مبتلا شده بودم و در شفاخانۀ دولتی «علی آباد» بستری بودم. شما که با من سر خوردید روزهای بهبودیم را می گذراندم و منتظر بودم به توصیۀ داکتر از شفاخانه خارج شوم. بدیش این بود که خانه و مزرعۀ ما دور بود و مادر و برادرم به زحمت می آمدند و می رفتند. من دایم دل تنگ و پر آرزو در بسترم افتاده می بودم. گاهی هم به دیدن منظرۀ برفباری از پشت پنجرۀ دهلیز گرم و گشاد می پرداختم و به آدم هایی که ته و بالا می رفتند، می نگریستم. برف از چند روزی پی هم می بارید. در یکی از روزهای آخر شما با پدر پیر و ناتوانی که هر لحظه ممکن بود بمیرد، به اتاق ما آمدید. قبلاً دو مریض دیگر با من بودند که بی دلیل خوشم نمی آمدند و با آن ها احساس دلتنگی می کردم. شما که آمدید دفعتاً اتاق رنگ دیگری به خود گرفت. پدرتان افسر متقاعدی بود و دردی در ناحیۀ اثنا عشر داشت که ممکن بود عمل شود. او در بستر روبه روی من قرار گرفت. آن روزی که وارد شدید جاکت دامن پشمی سیاه که خال های سفیدی داشت به تن داشتید. اضافه بر آن دستمال گردن سپید و بلندی، که فکر می کنم بافتۀ دست خودتان بود، به سر و گردن پیچیده بودید. پس از آن روز های کسل کننده و یکنواختی که برسرم گذشته بود تنها صدای پای شما بود که روح من و تخته های پوسیدۀ فرش شفاخانه را جان می داد و به جنبش در می آورد. همین که دستمال را از سر گرفتید به همه جا نگریستید، درست مثل این که به خانۀ نو اجاره یی آمده بودید. بعد هم به من نگریستید. چشم های به رنگ ته دریای تان را بسوی من متوجه کردید، چشمانی که فکر می شد به روی سبزه های ترد و سنگچل های پاک دریای کم عمق آبی به شفافیت آب مقطر روان باشد. چهرۀ آرام و رنگ پریده با گونه های چال داری داشتید که با آن سرخی سرما زدۀ گونه هاتان به یک سیب می خوش می ماند. البته هیچ چیزی برای یک مریض خوبتر از نگاه نوازشگرانه نیست و شما به من نگاه کردید. لحظه یی بعد گمان می کنم شما سرسخن را گشودید. باز من پرسیدم که آیا مریض پدرتان است؟ شما گفتید:
– بلی.
بعد از آن حرف هایی رد و بدل کردیم که میان نو آشنایان می گذرد؛ مثلاً در مورد سرما، وضع صحی شفاخانه و برخورد داکتر ها گپ هایی زدیم که یادم نیست. باز فهمیدم که از هرات آمده اید و بعد از صحتمندی پدرتان برمی گردید. علی الرغم این که دختر محجوب و خودداری بودید حرکات دست بالایی با پدرتان داشتید. شب ها به خاطر وارسیش با او می بودید. وقتی که پهلوی بستر پدرتان می نشستید، نیم رخ تان به طرف من می بود. شما را می نگریستم و یا در آن حال خود را به خواب می زدم.نمی دانم چرا با نگاه کردن تان گرم می شدم. پدرتان که در حرف زدن امساک داشت با نگاه های هاج و گذرایش مرا می خلاند. شما با پدرتان محبت و خوش آمد می کردید. اما معلوم می شد که وی راضی نبود و مرتب می پرسید:
– طارق تا هنوز نیامده؟
من در دل به پیرمرد حسد می ورزیدم. با خود می گفتم «در دنیا اشیای خوب و گرانبها دایم در دست آدم های روز برگشته یی قرار دارد. این پیرمرد نمی داند که چقدر خوشبخت است» البته این تفکر چیزی نبود که به تشویش بیرزد. زیرا شما حق فرزندی را با پدر پیرتان اداء می کردید، اما من عقاید مشابهی نیز در سر می پروراندم. می گفتم: «این دختر زیبا صرف برای این خلق شده است که پیش نقاشی بنشیند تا از رویش شاهکاری خلق کند و یا با شاعر و نویسنده یی معاشر باشد که ازش الهام گرفته چیزی بنویسد. اما آخرش چه؟ شاید به گیر یک آدم مفلوک وب ی پیرایه یی بیفتد و زنش بشود.
آن گاه الهام و خبری در کار نخواهد بود؛ آن گاه شوهر کپک زده اش حق خواهد داشت هر وقت دلش بخواهد مثل خر سنگی پهلویش بیفتد، دهان بویناک و لعابدارش را هرگاه برایش پیش کند و تازه از هر امر و نهی شوهرش اطاعت کند.»
روز دوم یک کارد میوه خوری برایتان به عاریه دادم که به آن دیگران نداده بودم. شما تشکر کردید و ازم پرسیدید که چی کاره ام. پاسخ دادم که در گرما در مزرعۀ پدرم کار می کنم.
با علاقه تغییر حالت داده گفتید:
– اوه، مزرعه برای نقاشی چه جای خوبی است!
دانستم که نقاشی می کنید و سرمایه خوبی در کلک های تان دارید. گفتم که امید است روزی بتوانید به مزرعۀ ما بیایید. اما در دل می فهمیدم که ناممکن است. بعد به صدای مهیجی از مزرعه و مادر و پدرم سخن گفتم. شما گفتید که به راستی آمدن مادر پیرم در این یخبندان مشکل است.
همان روز یک گیلاس یخنی برایم دادید. آیا به یاد دارید؟ بعد از آن میوه تعارف کردید، پوش بالشم را خانه برده شستید و روی میزم چند گل مصنوعی گذاشتید.بعد از آن هر کاری که مربوط به یک مریض است ازم دریغ نمی کردید. من ضرورت داشتم عمل بالمثل انجام بدهم زیرا می دانستم مریض ها صرف قابل ترحمند و من هرگز نمی خواستم آدم ترحم برانگیزی برایتان باشم. در رنج بودم. از جانبی هم بدبختی من در محجوب بودن و بی جرأتی مادر زاد خودم بود که با گوشه گیری درد انگیزی که داشتم ازم مخلوق زیر زمینیای ساخته بود. این خصیصه تا به حال که آدم پنجاه و پنج ساله با موهای ماش و برنجی هستم گریبانم را رها نکرده است. زیرا من به زحمت برای تعلیم به شهر می آمدم و از آن جا یک سلسله خیالات و خاطرات درونی را که کاملاً سطحی بودند با خود به مزرعه می بردم. آن شب در آرزو و خیال گذشت.
یک روز بعد پدرتان با آن که مقدمات کارش سر گرفته بود با بی تابی می خواست به شهر و خانه اش برگردد. فکر می شد یکباره کودکیش جنبیده بود و با آن پیدرپی سراغ گرفتنش از«طارق» واضح می ساخت که آن شخص مجهول الهویه کسی است که می آید و نجاتش می دهد. فردای آن روز یکی از مریضان اتاق پهلو مرد. او را در برانکاردی بیرون کردند و این حادثه آتش پدرتان را تیز کرد. شما نیز از آن حادثه ترسیده بودید و ناراحتی به روحتان چنگ انداخته بود. از ترس به من پناه آوردید و مرتب می پرسیدید که آیا هر شب چنین می شود؟ گفتم که نه. و علاوه کردم نباید از مرگ بترسید و گفتم که مرگ تنها چیزی است که به همه رنج ها پایان می دهد و مرگ دسترسی به بی آلایشی زنده گیست. پرسیدید که آیا من از مرده ها می ترسم؟ گفتم که نه. مرده ها برایم صرف ترحم برانگیزند. پس از آن دربارۀ مرگ و عالم ارواح چیزهایی گفتم و به دروغ قصۀ پیرزنی را کردم که بعد از سه روز از قبر خارج شده بود. نشان دادم که این حادثه در نزدیک مزرعه ما اتفاق افتاده بود و پیرزن موفق شده بود که قاتلش را که فاسق دخترش بود با دندان پاره پاره کند. آه! چقدر از تعجب و مجذوبیت تان لذت می بردم. پدرتان خواب بود و شما آمده و نزدیک بسترم نشسته بودید. بعد از دقایقی پرسیدید که آیا به راستی دیوانه خانه یی نیز در این جا وجود دارد؟ گفتم که بلی و من می توانم صبح شما را به دیدن آن جا ببرم. این وعده علاقمندی تان را به من زیاد کرد و با هیجان گفتید که دیوانه ها مردم واقعی اند و می گویند دنیای جالبی دارند.
فردا صبح با اصرار خواستید که دیوانه ها را ببینید. من به وعده ام وفا کردم.در لباس گرمی خود را پوشانده آهسته آهسته به طرف بخش عقلی و عصبی راه افتادیم. در آن جا ورود به آسانی میسر نبود. تنها می ایستادیم تا از پشت پنجره هاشان خود را نشان بدهند. دقایقی که گذشت چند تایی شان را دیدیم. یکیش به گمانم مرد سی و پنج ساله یی بود که سر طاس و ریش جوگندمی و بی ریختی داشت. وی آرام و مغموم به نظر می رسید. دوتای دیگرش باهم می جقیدند و صفیری از میان لبانشان می پراکندند. یکیش از راه جیب پتلون رانش را می خارید. دیگرش برای داکتر ها رجز خوانی می کرد و یکیش هم با صدای بلند ادعا داشت که مخلوق آسمانیست. در همین هنگام یک داکتر از دهلیز پهلو با اعصاب خرابی روبهروی مان سبز شد. شما بی درنگ به من چسپیدید و به بازویم چنگ انداختید. همین که دانستید وی داکتر است نه دیوانه از فرط خنده دولا شدید. تا که از آنجا خارج شدیم به بازوی من چسپیده بودید و می خندیدید.من مثل این که با توفان پریده باشم با خود تاب می خوردم و هیچ یادم نیست که چی گفتم. از بابت آن حادثه بسیار خندیدید. آیا به یاد دارید؟ تا بعد از ظهر آن روز به علت مقررات نتوانستید به داخل اتاق بیایید. نمی دانم در آن سوی دروازه میان دهلیز بزرگ دربارۀ چه چیزی می اندیشیدید. اما برای من همه چیز تغییر کرده بود؛ خودم تغییر کرده بودم و آن دنیای یکنواخت و عق آوری که داشتم نیز تغییر کرده بود.من از دنیای یخ زدۀ خود برآمده بودم و جز به شما به چیزی نمی اندیشیدم. بی شبهه قبلاً هرگز اتفاق نیفتاده بود که با دختری شانه به شانه راه بروم. هیچ نشده بود که دختری آن گونه به بازویم چنگ بیندازد. دانستم که طبیعت و سرنوشت به راز های من پی برده است و در صدد همکاری با من برآمده است. بی تردید درون آن همه خیالات سوزانی که قبلاً در همه جا با من بود شما می زیستید. گو این که سرنوشت قبل از دیدن تان شما را به من معرفی کرده بود. اگر اشتباه نکنم عصر همان روز شما به خاطرآوردن دوای پدر تان بیرون رفتید. من به دهلیز برآمدم و از عقب پنجره شما را می دیدم. از فراز ناژو ها پاغنده های برف پایین می غلتیدند و به سر و رویتان می ریختند. پس که آمدید یک باره ایستادید و از شاخچه یی که در برف غلاف بود به خوردن برف پرداختید، اما ناگهان پایتان به روی برف ها لغزید و به پشت افتادید. من بی تأمل برآمدم و شما را کمک کردم که برخیزید. از دست تان گرفتم. هنوز از تعارفات ناشی از کمکم فارغ نشده بودید که دوباره لخشیدید و به پشت افتادید. آه! باز خندیدیم اما شما این بار کمی سرخ شدید. بعد از آن برف خوردید. ما بازو های همدیگر را به بهانۀ مدد گاری گرفته و می فشردیم، تا که برگشتیم. آیا به یاد دارید؟ و فردای همان روز را به یاد می آورم که به شدت سرما خورده گی داشتید. پرهایی در دست تان بود که با آن فال می گرفتید. باز نزدیکم نشستید. من پرسیدم که فال تان به خاطر چیست؟ گفتید که آیا موفق می شوید به خاطر خواندن فاکولته دوباره به کابل بیایید؟ و با نگاه های راز ناک و ملایمی به طرفم نگریستید. گفتم که امیدوارم فال تان راست بگوید.
صبح فردا طارق از راه رسید. مردی بود که به بقچۀ حمام می مانست. اندام گلوله و چهرۀ تیره یی داشت که طرف راست رخسارش دو لکۀ سالدانه افتاده بود. از طرف چپ زیبا بود. از راست که می دیدمش، رویش به بوت پینه خورده یی می ماند. با پدرتان با مودت و آرامش حرف زده گفت که عملیات به خوبی و ساده گی خواهد گذشت. اما پیر مرد گفت که میل ندارد شکمش را پاره کنند. همین که طارق آمد جانم کرخ و بی حس شد. او با شما خوش زبانی می کرد و مرا خشمگین می ساخت. باری در دهلیز ازتان پرسیدم که او چی قرابتی به شما دارد؟ با تلخی گفتید که پسر عمه ام است. عصر همان روز را به یاد می آورم که برف زیبایی به روی شاخه های بی حرکت درختان می نشست. شفاخانۀ علی آباد درختان سوزان برگ زیادی داشت که در یک صف مثل سربازان آمادۀ رژه به نظر می رسیدند. دراطراف، درختان بی ثمر و تنه های مجنون بیدها پر برف شده بودند. بوته های خوردی که نمی دانم چی بودند در برف سپید غرق شده بودند، درست مثل یک باغچۀ پربرف. البته زمستان آن سال استعداد خوبی برای باریدن داشت. من نزدیک پنجرۀ دهلیز رفتم. شما برآمدید و می خواستید بروید به خانۀ میزبان تان. وقتی مرا دیدید با تعجب گفتید:
– اوه! ایستادن در دهلیز برای تان خوب نیست.
آهسته گفتم که برف را می دیدم. هنوز می بارید و از دیدن برف روحنواز کیف می کردم. آن روز حالت خاص و نگفتنی داشتم. از این که برای مراقبت و خدمتگزاری پدر تان آدم دل نه بخواهی را نشانیده بودید احساس سوزانی داشتم. شما گفتید که با طارق گپ بزنم که او در واقع آدم بدی نیست. باز به منظرۀ بیرون دیده علاوه کردید که در دنیا دو چیز را زیاد خوش دارید. یکیش باغچه و دیگرش منظرۀ برفباری را. گفتید زیباتر از برف و گل چیزی نیست. برفی که سر درختان می بارد و گل هایی که منظرۀ زیبا می سازند. انگشتتان را به طرف کوت های برف گرفتید که به روی درختان قد پخچی باریده و شکل یک باغچۀ پر برف را به خود گرفته بودند. به علاوه گفتید:
– چقدر زیبا!
من به روی دراز چوکی انتظار نشستم. شما نیز به پیروی از من نشستید و پا را روی پا گرداندید. پای راست تان را مثل شماطۀ یک ساعت دیواری شور می دادید. من چشم هایم را به آن سوی پنجره دوخته بودم. شما گفتید:
– چیزی در دل تان است، بگویید!
من شمرده شمرده گفتم:
– می خواستم بگویم که… من هم برف را دوست دارم، درختان پر برف را. آدم گردش کند.
باز به رنگ دیگری گفتید:
– نه چیزی دیگری در دل دارید!
بی ملاحظه و با شرم گفتم :
– در فکر این بودم که اگر مثل شما نقاشی می فهمیدم آن طرف پنجره را رسم می کردم.
شما با لحن راز داری گفتید:
– خوب. گپ تان را نگفتید. اما تا که قدرت دارم همین کار را می کنم.
نخست دستکش های سیاه تان را از دست درآوردید و بعد از آن کاغذ و قلمی را از دستکول بیرون کردید و مشغول کشیدن رسمی شدید.
من پرسیدم:
– اگر فاکولته خواندید، چی را می خوانید؟
همان طور که روی کاغذ خط و پرداز می انداختید گفتید:
– نمی دانم! شاید موفق نشوم. اگر از قضا ازدواج کردم نمی توانم فاکولته بخوانم.
و بالمقابل پرسیدید:
– و شما؟
بالحن دراز و سوزانی گفتم:
– من هم نمی دانم.
یک نظر به طرفم با خیره گی نگریستید و تمام جرأت و قوه ام را در بدن کور کردید. پسانتر با همان لحن نخستین گفتید:
– کوشش کنید طب را بخوانید. ما بیش از همه به داکتر ضرورت داریم.
گفتم که این مسلک آرزوی همه است. اما من دوستش ندارم.
همان طور که موزۀ سیاهرنگ تان تکان می خورد چیزهایی به این معنی گفتید.
– پس رشتۀ ساختمانی را بخوانید. این رشتۀ ایدیالم است. ما مهندس کم داریم. در فکر این رشته نیستند. ما به خاطر ساختمان از نقشه های خارجی استفاده می کنیم. ما حالا در حدی هستیم که ساختمان های خود را ناقص و بی جوهر می سازیم. کاش مهندس شوید.
گفتم که آرزو نمی کنم. شاید موفق نشوم. به خاطری که در زندگی چیزهایی هست که مخل و مزاحم رسیدن به آرزوهای آدم می شوند. بعد از آن پرسیدم که در هرات خوش استید؟ گفتید که زیاد نه، اما خوش هستید که با خانواده زندگی می کنید.
گپهایی از این دست زدیم و بالاخره شما طراحی تان را ختم کرده به دستم دادید. همراه آن لبخندی اسرار آمیزی بر لب رانده گفتید که با بی حوصله گی و قلم خودکار چیز خوبی نخواهد بود. وقتی نگاهم را به کاغذ انداختم حیرت کردم. تمام پشت پنجره را با خطوط لازم رسم کرده بودید. درختان پر برف که تنه هاشان به گونۀ تیر در زمین فرورفته بودند. آه! چقدر دنیای ممکن و ظاهر را در کاغذ بی زحمت نقل کرده بودید. در آن راهی که لخشیده بودید فقط دو جای پا رسم کرده بودید که خلاف هم افتاده و تاحد ناپدید شدن امتداد یافته بودند.
یکیش نقش پای زنی بود و دیگرش مربوط به یک مرد. گفتید اگر سرما خورده گی تان زود خوب شود قطعۀ مکمل تری را برایم می کشید. کاغذ را در دستم نگاه داشتم. دلم بود به سرانگشتان تان بوسه بزنم، اما با خود گفتم که جرأتش را ندارم. برخاستید. من گفتم که باید صبر کنید تا برفباری آرام شود. با سختی گفتید که باید بروید.
… و بالاخره رفتید. من از عقب پنجره می دیدم که پاغنده های برف به سر وتن تان می نشست. در چند لحظه درست مثل یک درخت پربرف شدید. خوب به یادم است که خود را سرزنش کردم که چرا برای تان حال دل خود را نگفتم، که چرا دربارۀ عشق گپ نزدم. نفس در سینه ام بند مانده بود.
از پشت پنجره می نگریستم که به حاشیۀ راهی که مردم با پا ساخته بودند قدم گذاشتید. هر لحظه می لخشیدید. موزه های تان لشم بود. دو سه باری به عقب نگریستید؛ مثل این که می خواستید کسی بازویتان را بگیرد. در آن حال با خود می گفتم «انسان چه موجود عجیبی است. چند لحظه پیش با هم نشسته بودیم. حالا او می رود و میان برف ها به نشانۀ سیاه کوچکی مبدل می شود، با همان موهای قات قاتی و چشمان به رنگ ته دریا» همه اش همین بود. به بستر که رفتم سوی اشیایی نگریستم که شما شسته و یا برایم مهیا ساخته بودید. به گیلاس تمیزم، به چایی که تهیه کرده بودید؛ به کارد و سیب های تیر ماهی که برای شبم گذاشته بودید؛ به پوش بالشم که شسته و اطو کرده بودید. همه اش کافی بود که اشک از چشمم ببارد. به تلخی سوی طارق و پدر تان دیدم که کمی حالش خوب شده بود. دیگر تا صبح چیزی نگفتم و به خاطر این که با آن دو حرف نزنم خود را به خواب زدم. همه اش در فکر شما بودم. نخستین شبی بود که شما رفته بودید. مثل این که مال خودم بودید، انتظار خفه و گیج کننده یی را به خاطر تان آغاز کرده بودم. هر لحظه دزدانه به طراحی تان می نگریستم و آن را مخفیانه به لبهایم نزدیک می کردم.
صبح فردا یکباره تلخکامی و اندوه به رویم در گشود. برادرم گفت که داکترها گفته اند باید امروز از شفاخانه خارج شوم. ها! دیگر صحتمند شده بودم با تلخی و پر درد به برادرم نگریستم و از داکتر معالجم خواهش کردم که فقط یک روز دیگر مرا مهلت بدهد. اما داکتر نپذیرفت. صد البته که نمی رفتم. گفتم تا که شما را نبینم و آن گرهی که در کنج قلبم افتاده بود پیش تان نگشایم نخواهم رفت، اقلا آدرس تان را نداشتم.
بالاخره داکتر معالجم موافقت کرد که بمانم. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. برادرم از آن همه اصراری که برای ماندنم کرده بودم، تعجب کرد.
تا شام در انتظار سوزان و خفه کننده یی ماندم. هر لحظه مترصد شنیدن صدای پاهایی بودم که برفرش دهلیز گل می انداخت. می نشستم، برمی خاستم و عقب پنجره می رفتم. چند کلمه گپی با طارق در مورد بهبود تکلیف پدر تان زدم که گویا برای هر دوی ما چسپی نداشت. به مرض دست و پا گیر دیگری مبتلا شده بودم.آن شب نیامدید و این انتظار کشنده و تباه کن تا چاشتگاه فردا ادامه یافت. ناچار با خود گفتم که باید فردا یا پس فردا به رنگی به دیدن تان بیایم. به همین بهانه ساعت دستم را به خدمه دادم که برایم تا بازگشتنم نگهداری کند. پیشین با درد و حالت غیر قابل توصیفی با پدرتان خدا حافظی کردم. وی گفت که از بابت صحتمندی ام خشنود است و بعد از تعیین سرنوشتش راهی ولایتش خواهند شد. برادرم همراهم شد و من آن بستره خاطره انگیز، آن دهلیز گشاد و گرم وآن همه لطف و وجاهتی که در شما بود، همه را بدرود می گفتم. دیگر آن مواهب آسمانی و خوشی های راه گم کرده که طرفم آمده بودند از پیشم می کوچیدند. با قلبی مالامال از تلخی و سوز آن جارا ترک می کردم. باری بی بهانه دور خورده و به طرف جایی که می نشستید دیدم و آهسته زیر لب گفتم :
– خدا حافظ!
دیگر بیابان پر پهنایی شده بودم که آب نداشته باشد. انباری از عشق سربند و ناگفته یی روی دلم افتاده بود. روحم مثل این که نم کشیده باشد در بدنم با گرانی چسپیده بود. دانستم که روزگار دهن کجیش را برایم آغاز کرده است.
دوروز گذشت و من درتمام این مدت جز تفسیر لحظاتی که با شما بودم کاری نداشتم. روز سوم به مادرم گفتم که باید چیز هایی از داکتر بپرسم. از خانه برآمدم و مثل کودکی که در وقت بازی تصادفی به نفعش اتفاق بیفتد ذوقزده به طرف شهر راه افتادم. لباس تمیزی پوشیده بودم و رنگی به خود داده بودم که از هر حیث با آدم دوران بستر فرق داشتم. وقتی به دهلیز پا گذاشتم بوی تب، الکول و چرک مثل عطر دل انگیزی به دماغم خورد. به صورت حتمی همین که ساعتم را از خدمه می گرفتم شما بامن خارج می شدید و من تمام راز های نیشدار عشق و تپاک درونم را پیش تان سفره می کردم اما… اما وقتی که بستر خالی پدرتان را دیدم دلم یکباره فرو ریخت. نه خالی، بلکه یک مریض بلغمی مزاجی به جای پدرتان در بستر افتاده بود. ازش زود درباره تان پرسیدم وی گفت : که دیروز رفته اید.
زمین زیر پاهایم چاک شد. سراغ معلومات رفتم. مردی که شباهت به بوم داشت با شیشه های عینکی که به اندازۀ ته گیلاس ضخیم بودند به دفتر نگریسته گفت:
– دیروز خارج شده اند. فکر می کنم که دیگر به عملیات احتیاجی نداشت.
پرسیدم:
– کاغذی نگذاشته اند؟
گفت :
– نه.
آه! دیگر عشق من سر زا رفته بود. من شما را گم کرده بودم. دیگر چه بگویم؟ آدرسی نداشتم من چیزی برای تان نگفته بودم. دلم در چنگال بی رحم و بی مانند عواطف تند فشرده می شد. بغض به گلویم افتاد. دانستم که به صورت واقعی رفته اید. بی این که ساعت را از خدمه بگیرم برآمدم.
دربیرون هوای سرد به تیزی یک تیغ رخ آدم را می خراشید. برفباری قطع شده بود. ناژو ها همراه باد سرد دست و گریبان بودند. مجنون بید های برهنه که آب سرد به ریشۀ شان رسیده بود می لرزیدند. لحظاتی بی اراده به درخت برهنه یی تکیه دادم؛ دلم بود با شور و ناکامی بگیریم. دیگر زندگیم به حراج رفته بود و یا بدون این که کسی بداند یکی آمده بود و همه چیزم را به سرقت برده بود و خوشی ها و خیالات شیرینم را به درد سوزانی مبدل ساخته بود. بی خود راه افتادم و ناحق امیدی به ترحم زمان داشتم. می خواستم سی سال عمر خود را بدهم تا شما را باز ببینم. آن کاغذ رسامی تان را با خود داشتم و تازه به راز جای پاها پی می بردم و به بی جرأتی خود لعنت می فرستادم. ریزه و پاشان شده بودم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. ها! دیگر به همین ساده گی ازم گم شدید.
روزها و سال ها گذشت. نه من به هرات سفری شدم، نه شما را در دانشگاه و هاله و حاشیه های مناطقی که طی بحث ها تان یاد کرده بودید، یافتم.
بعد از آن، روز ها و سال های زیادی که در پهنای زمان کم و بی ارزشند گذشت. شاید در آن همه سال ها شما فارغ بال و سر خوش بوده اید و یا طور دیگری. اما ممکن هیچ هم در یاد من نبوده اید. در فکر این که مرد بد بختی شما را گم کرده است.
لابد می دانید که چند سال بعد تر کودتایی به وقوع پیوست؛ کوتاه این که در همان زمان با یکی از دوستانم از کشور متواری شدم و بعد از دردسرهای زیادی الله توکلی سرها مان از جرمنی کشید و پناهنده شدم. در آن جا دوباره تحصیل را آغاز کردم. مهندسی را خواندم، چیزی که شما دوست داشتید. تصادف اسرار آمیزی بود. باز با یک دختر انگلیسی الاصلی به نام «لورا» ازدواج کردم. حالا در زندگی خصوصی خود راحت هستم، اما وقتی راحتی باشد و خوشبختی نه، زندگی دشوار می شود. حالا تنها یک سلسله خاطرات خوبی با من استند که برایم همیشه تازه باقی خواهند ماند. بی گمان قبول می کنید که خاطرات خوب بیشتر از خاطرات بد آدم را می آزارد.
دیگر جنگ های داخل کشور اجازه ام نمی داد که بیایم. بالاخره فرصت دست داد که بیایم و خانه و مزرعه را بفروشم. حالا در خانۀ دوستی در نزدیکی هوتل «خراسان» مسکن دارم. البته نقطه یی که من مقیم استم منزل دو طبقه یی شما پیش چشمم قرار دارد که دود روهای سر پوشیده و تراس هموار و روشن دارد. نمی دانم چه وقت به کابل برگشته اید؟
ناگزیر این را نیز می خواهید بدانید که چگونه شما را یافتم؟ بسیار ساده! پریروز زن پخته سال و چاقی با مردی که دو لکۀ سالدانه در یک طرف صورتش افتاده بود به دواخانه یی که من در آن جا حضور داشتم داخل شدند. زن چادرش را پس زد و نسخه یی که نامش در آن نوشته شده بود روی میز گذاشت. آن زن شما بودید. من با حالت بر انگیخته و خاکساری طرف تان نگریستم. شما به هیچ چیز ننگریسته و زود برآمدید. من بیخود عقب تان راه افتادم. درست مثل گوسپندی که با پای خود به طرف مسلخ می رود. نخست به کوچۀ گل فروشی داخل شده مشغول خرید شدید. بعد هم راه افتاده به خانه یی که اشاره کردم داخل شدید. گیچ بودم. بعد از نیم ساعت مجادله با درونم، برای این که اشتباه نکنم زنگ را فشردم. دیگر ترسی نداشتم. یک آدم مسن با ریش ژولیده و لباس گل آلود دروازه را به رویم باز کرد. سؤالاتی ازش کردم. وی تصدیق کرد که آدم مورد نظرم شمایید و از این که با لباس آلوده و بدبویی مرا پذیرایی می کرد خجل بود. داخل حویلی را نگاه کردم. در یک کنج حویلی چوکی ها و میز بوریایی گذاشته شده بود که پهلویش آن مرد به کار تعمیر آبروها و چاه فاضلاب پرداخته بود. روی طناب لباس های تری هموار بود اما کسی را ندیدم.
آه! من شما را یافته بودم، اما چه رنگی؟ حالا دیگر چه به درد کشمکش و جدال زندگیم می خوردید؟ شما بی تردید زن طارق بودید. همان طارقی که با پدر تان خوش زبانی می کرد. به علاوه با خود گفتم حالا یاد آوری این مسئله چه دردی را دوا می کند؟ گفتم، دیگر عشق و مشقی در میان نیست. گفتم، حالا هر دو از آستانۀ پیری گذشته ایم و تازه چه لازم است چیزی بفهمید. حالا که شاید فرزندان جوانی هم داشته باشید. اما عشق وقتی به پخته گی می رسد که از آن انکار کنیم. باری به سنگینی یک کوه از پشتم آویزان بود. بار حسرت، حسرتی که خودم مسببش بودم. خود را نفرین می کردم و از فکر این که هرگز روزها برایم تکرار نمی شوند و یا دوباره به دنیا نمی آیم خشمگین بودم. می گفتم زندگی چه پدیدۀ بی رحمی است. زندگی نقاهت بعد از تولد و یا پیش از مرگ است. مرگ بر زندگی !
در این مورد زیاد فکر کردم. بالاخره برای این که از روزگار موذی و حسود انتقامی گرفته باشم و نیز بی جرأتی خود را تنبیه کرده باشم. تصمیم گرفتم این نامه را برای تان بنویسم. به نظر می رسد که حالا زیانی ندارد آن را با شوهر تان بخوانید و بخندید. قطعاً او به ریش یک آدم مفتضح که عمری را به یاد کسی بوده که شاید هیچ هم مطمح نظرش نبوده خواهد خندید. اما حالا، اگر طبیعت خاص خودم اجازه بدهد و برای لحظه یی طبع ترسوی خود را فراموش کنم باید بگویم که درآن روز برفی که درخت ها غرق برف بودند من شما را دوست داشتم. اما فکر می کنم که حالا بسیار دیر شده است. حالا عشقم به روزۀ قبول ناشده یی می ماند. یاد آور می شوم که من به هیچ امید و نفعی خاطرات فراموش ناشدنی لحظات خوشی که با شما بوده ام و برای من هیچ قبلاً اتفاق نیفتاده بود را با خود می گردانم. آن تصویر برفباری و باغچۀ پربرف را نیز که حالا جزء دارییم است نزدم محفوظ است. آن را در قابی روی دیوار بند کرده ام که گاهی باعث تعجب زنم می شود. لابد می دانید هر شیء و اسبابی که زمان برآن بگذرد قیمت بها می شود. کسی که یک کنج نامه و لنگۀ جوراب یا تکه لباسی از عزیزی برایش به یادگار مانده باشد شاید آن را با گنجی معاوضه نکند، زیرا طبیعی و قطعیست که نیروی اثر بخشی در آن هست که بدون زحمت لحظات یک صحبت و یا عمل دلخواهی را برایش زنده و مستمر می سازد. شاید هم دلبسته گی ما به ابزار و کتیبه های نیاکان ما به خاطری باشد که به یاد می آوریم بسیار خوب در درون غار ها و مغاره ها خوش و بی درد سر بوده ایم تا در میان چرخ های خرد کنندۀ تمدن و این زندگی های پرعذاب شهری.
پیوسته سعادتمند باشد
مهندس جمشیدی
بعد التحریر: فردا صبح که جمعه است من باید به جانب آلمان سفری شوم. من نامه را برای تان می فرستم اما قول می دهم که دیگر با شما مواجه نشوم »
مهندس جمشیدی آه کشید و نامه را در پاکتی گذاشت و جملۀ (این نامۀ مخصوص به خانم نادیه برسد) را رویش نوشت. آن را به کسی نداد. سپیده که دمید از خانه برآمد. قدم زده از کوچه گذشت. سر کوچۀ سومی ایستاد. همه جا آرام و خلوت بود. یک کراچی ران از بر کوچه ها گذشت. مهندس جمشیدی به طرف دروازۀ سنگین و چسبیده به زمین خانۀ مورد نظرش نگریست که پیر مردی دندۀ جاروب سرک روبیش را به آن تکیه داده بود. پیر مرد انگور حسینی و نان می خورد و با بیکاری عیش می کرد.
مهندس جمشیدی زیر نگاه های خیرۀ پیر مرد مستأصل شد. با حالت متردد فکر کرد که آیا زنگ بزند یا نه؟ اگر طارق برآید؟ آن ضعف مخصوصی که داشت جنبیده و منصرف شد. پهلوی دیواری که پشتش چوکی های بوریایی قرار داشت، ایستاد. نامه را به سرعت از جیب کشید و از روی دیوار به درون خانه انداخت. با خود گفت، هیچ ممکن نیست که روی چوکی ننشیند و یا لباس ها را جمع نکند.
روز بعد مهندس جمشیدی در هواپیما نشسته و میان اندوه و ذوق دوپاره شده بود. با خود می گفت : «حالا نامه به دستش رسیده است.» اما نامه به دست خانم نادیه نرسید. مهندس جمشیدی که آن را از نبش دیوار پرتاب کرده بود درون آبروی که یک طرفش منتهی به چاه فاضلاب می شد افتاده بود. چاشت آن روز باران ریز و کم دوامی بارید که نامه را چیچکی و پر چروک ساخت. بعد از آن آبی که از پا شویه های تشناب و آشپزخانۀ تعمیر به آبرو می ریخت کمک کرد که نامه به درون چاه فاضلاب بیفتد.