داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «گلوله نشانی شده»

نیم رویش پیدا هیست و نیست. خون از شقیقۀ چپ تا زیر زنخ اش شر زده و همانجا لخته شده است.

سیما میگوید: «هنوز هم آن آواز بم و گوش خراش درون پردۀ گوشم طنین مى اندازد.»

جنرال آنجا نشسته بود. روى فرش پلاستیكى وا رفته و پیشانى داغش را روى زانوانش حس میكرد. دستانش را دور پاهایش، مانند پارچۀ بی حسی حلقه كرده بود.

زن جنرال یكبار آمده بود و گیلاس چاى را آورده، كنارش گذاشته بود. و بار دیگر گیلاس چاى را كه سرد شده بود، برگردانده بود.

شام كه جنرال برگشته بود، در سایه روشن درخت‌ها، نخست دستار سفیدی دیده بود و بعد چهره گندمیی را با ریش انبوه و چشمان درشت سیاه كه به چشمش دوخته شده بودند.

«این یك گلولۀ نشانى شده… جنرال صاحب شلیک كن… ببینم حالا میتوانم. آن را دوباره برایت برگردانم یا نه؟»

و جنرال چیزى نگفته بود. آرام آرام روان شده بود طرف خانه اش. مرد از دور صدا زده بود. جنرال صاحب… گلولۀ نشانى شده…»

جنرال ظاهراً بیخیال وارد خانه شده بود. رفته بود روى فرش پلاستیكى كهنۀ اتاق نشیمن نشسته، و زنش را گفته بود.«سیما….یك چایى بیار!»

سیما كمتر حضور ذهن داشت. وقتى از دور یا نزدیك جنرال را میدید. جملۀ همیشه گى اش را طوطی وار تكرار میكرد: «هنوز هم آن آواز بم و گوش خراش درون پردۀ گوشم طنین مى اندازد.»

جنرال پنداشته بود بعد از پناهگذینی اش در پشاور دیگر ناراحتیى نخواهد دید. اما شام روز سوم هجرتش، وقتى از خرید روزانه برگشته بود، در سایه روشن درخت‌ها، نخست دستار سفید دیده بود و بعد چهرۀ گندمیی را با ریش انبوه و چشمان درشت سیاه كه به چشمانش دوخته شده بودند. مرد گفته بود: «این یك گلولۀ نشانى شده…» و دستش را دراز كرده بود كه در كف آن یك گلوله نشانى شده، خط عقلش را پوشانیده بود.

جنرال گلوله را به سر باز نشان داده گفته بود: «این یك گلوله نشانى شده…» بعد آن را در جوف مخصوص تفنگچه اش قرار داده گفته بود: «اگر توانستى گلوله را دوباره برگردانى، یك هفته رخصت هستى… یك هفته» و گلوله را به طرف دامنۀ تپه یى شلیک كرده بود كه پر از سنگ های لغزنده بود. سرباز دیوانه وار دویده بود. رفته بود تا گلوله را بیابد و برگرداند.

حادثۀ آن روز آهسته آهسته ذهن مشوش جنرال را پر میكرد. برایش مشكل بود. كه حادثه را با همه جزئیاتِ خط و خال آن به یاد بیاورد. او خاطره ها و واقعه هاى بیشمارى را به یاد داشت.

آن حادثه ها را یادداشت كرده بود. اما این حادثۀ كوچك، این به اصطلاح تفریح كوچك را قابل آن ندانسته بود به یاد بسپارد.

سیما دوباره گفت: «هنوز هم آن آواز بم و گوش خراش درون پردۀ گوشم طنین مى اندازد.»

دستم را به طرف گیلاس پیش بردم. گرمی گیلاس را حس كردم. یك جرعه چای نوشیدم. داغ بود: «دیگر حواسم به جا آمدنی نیست. گاهی چایم سرد میشود و فراموش میكنیم بنوشم و گاهی چای داغ داغ را سر میكشم…» به سیما گفته بودم. انگار نبود. رفته بود كارتۀ سه نزد ترانه، خواهرش كه بیوه بود و تنها زنده گی میكرد. جنگ بعد از چند شبانه روز کاهش یافته بود. به خواهرش گفته بود: «اینجا نمی مانمت. برویم مكروریان. جنرال را گرفته میرویم. خیرخانه، آنجا آرام‌تر است. اینجا دیگر خطر بسیار شده… روزانه چند نفر… میمیرند.»

در حویلی ماه می تابید، آسمان با ستاره هایش پائین تر آمده بود. سرباز آمد، دو پرتو افگن بزرگ، نور خیره كنندۀ شان را، در صحن حویلی ریخته بودند. كلاهش در دستش بود. دو افسر نظامی در حال حاضر باش ایستاده بودند. سر باز دورتر از من استاده شد. گفتم: «در كلاهت چی آورده ای؟» یك گام نزدیكتر آمده گفت: «جنرال صاحب… گلوله ها گلوله ها… همۀ شان را آوردم.»

در كف دستش گلوله را گذاشته بود. جنرال وقتی گلوله را دید، چشمانش را بست. مرد داد زد: «جنرال صاحب! این یك گلوله نشانی شده…»

جنرال سیما را صدا زد: سیما با گیلاس چای آمد، گیلاس را رو به روی جنرال گذاشته گفت: «هنوز هم آن آواز بم و گوشخراش درون پردۀ گوشم طنین می اندازد.»

جنرال میخواست بگوید كه چند روزیست، مردی تعقیبش میكند. میخواست بگوید. از چشمان سیاه و حركات دیوانه وارش میترسم. اما دید سیما در آن حال و هوایی نیست كه حرف های او را بتواند بشنود. دستانش را دور پاهایش حلقه كرد و پیشانی اش را روی زانوانش گذاشت. داغ بود. انگار سال‌ها می شد. سر درد و تب رهایش نكرده بودند. جنرال چشمانش را بست. سیما چای را كه دیگر سرد شده بود برگرداند.

آن روز با خواهرش، ترانه بود. از دو سه كوچه گذشته بودند. بیشتر خانه ها به آوار تبدیل شده بودند. همچنان پیاده پیاده می آمدند. یكی دوبار مردان مسلح امر به توقف شان داده بودند. اما سخت نگرفته و رهایشان گرده بودند. از دور، آواز پراگندۀ مسلسل شنیده میشد، كه ناگهان چیزی در چند قدمی شان انفجار كرده بود و آواز بم و گوش خراش پردۀ گوششان را پر كرده بود.

«سیما!…سیما!» جنرال صدایش زده بود. وقتی به هوش آمده بود. گفته بود: «هنوز هم آن آواز بم و گوش خراش درون پردۀ گوشم طنین می اندازد.»

خاطرۀ تلخ آن روز مقابل دیده گانش مجسم شد. جنرال با خود گفته بود: «اگر از ترانه بپرسد چه جواب بدهم؟» اما سیما چیزی نپرسیده بود. وقتی جنرال را دیده بود كه مضطرب و نگران در مقابلش ایستاده است، گفته بود: «هنوز هم آن آواز بم و گوشخراش درون پرده گوشم طنین می اندازد.»

سرم را به طرف آسمان، بلند كردم. پرستاره بود. به سر باز اندیشیدم. آن روز گفته بودم: «ستاره ها را حساب كرده می توانی…؟» سرباز خاموش مانده بود. دستانش میلرزیدند. كلاه كه تا هنوز در میان دستانش بود، میلرزید. به گلوله ها دیدم، به پوچك گلوله ها گفتم: «خوب…» سرباز نزدیك تر آمد. میلرزید. میدانستم از خشم میلرزد. گفت: «جنرال صاحب… اجازه بدهید بررم،… مادرم مریض هست… كسی… ندارد… اگر نروم میمیرد.» سكته سكته صحبت میكرد. جنرال به دو افسر نظامی كه همچنان خشك و بی حركت، ایستاده بودند اشاره كرده گفت: «این ها مادر ندارند…»

سرباز كلاهش را نزدیكتر آورد. میان كلاه از پوچك گلوله پر بود. گفتم: «احضارات درجه یك است… احمق.» كلاه میان دستانش میلرزید. چند گلوله را از بین كلاه برداشتم. جنرال گفت: «گلوله نشانی شده كدام است؟»

سرباز لبانش را تر كرد و شمرده شمرده به سخن آمد: «جنرال صاحب، گلوله نشانی شده را نیافتم… اما ببینید… زحمت زیاد كشیده ام… مادرم میمیرد.»

سیلی آبداری با پشت دست به رویش نواختم. تعادلش را نتوانست نگه دارد، افتاد. پوچك های گلوله، در اطرافش پراگنده شدند. چشمانش دو قوغ آتش شده بودند. جنرال خندید. قهقهه بلندم تمام حویلی را پر كرد. ماه همچنان ساكت و آرام اشعۀ نقره‌ایش را نثار حویلی میگرد.

سیما گیلاس چای در دستش می آید، میدانم چه میكوید. به حرفش گوش نمی دهم. نمیخواهم از گذشته ها كنده شوم. آن روز. نه، آن شب به مشكل به یادم آمده است. چهرۀ گندمی و چشمان درشت سرباز انگار در مقابل دیده گانم است. یكبار چهره آهسته آهسته از نظرم محو می شود. می بینم مردی سلام نظامی میدهد. دستم را با اكراه طرف كلاهم میبرم. مرد میگوید: «یك سرباز میخواست فرار كند. افسر ها گرفتنش…» میگویم: «كجاست؟» لبان مرد دوباره به حركت می آیند: «برایش حبس زیر خیمه داده شده…»

سیما را میبرم به اتاقش. شب است. شاید نیمۀ شب. می اندیشم: «آن واقعه را چقدر كوچك پنداشته بودم.»

از خود میپرسم: «آیا در مقابل آن همه جنگ، امر و نهی، دشمن و صدها حادثه دیگر واقعاً حادثۀ كوچكی نبود؟»

جنرال در چرت هایش فرورفته كه چیزی سیاهی آهسته خود را میان حویلی می افگند. صدای افتادنش را میشنوم. جسم سیاه آهسته آهسته جان میگیرد. بزرگ میشود. میخواهم حركتی كنم. جسم رو به رویم استوار می ایستد. همان مرد است، با دستار سفید و ریش انبوه. دستش را به طرفم پیش میكند، میان كف دستش گلوله نشانی شده یی قرار دارد.

«جنرال صاحب! این یك گلوله نشانی شده… امروز دهمین سالگرد مرگ مادرم است… میخواهم این گلوله را شلیک كنی، اگر توانستم بیا بمش، برایم رخصتی بده، میروم سر خاكش…!»

جنرال لبانش را تر میكند. اما چیزی برای گفتن ندارد. انگار میداند سرنوشتش چگونه پایان خواهد یافت. نبضش تند تر می زند، مرد تفنگچه یی را از زیر پیراهنش بیرون میكند، تفنگچۀ كوچكی است مرمی را با خونسردی، در جوف مخصوص آن جا به جا ساخته میگوید: «بگیر جنرال صاحب…!»

جنرال چشمانش را به طرف اتاق بر میگرداند. چراغ اتاق خاموش است. سیما باید خوابیده باشد. حتماً، مرد تفنگچه را میان دست جنرال بزور جا میكند. جنرال پی می برد که تمام قوۀ مقاومت در وجودش مرده است.

«جنرال صاحب، گلوله چقدر دور خواهد رفت؟»

جنرال كوشش میكند، خود را در لباس نظامی اش ببیند. فکر میکند درآن صورت توان مقاومت در او زنده خواهد شد.اما نمی تواند، دیگرآن روح و سر سختی نظامی را، از دست داده است. مرد دست جنرال را بلند میبرد. دست جنرال آهسته آهسته به طرف شقیقه اش حركت میكند. آن روز به یاد جنرال می آید كه سرباز با كلاه پر از پوچك گلوله رو به رویش ایستاده بود و قطرات اشك چشمان سیاه و درشتش را پر كرده بودند. جنرال میخندد. قهقهۀ بلندش تمام حویلی را پر میكند.

مرد انگار از قهقهه جنرال میترسد كه انگشت او را بالای ماشه، فشار میدهد. صدای انفجار گلوله آواز قهقهۀ جنرال را محو میكند و او مانند چوب كهنه و فرسوده‌ای با صدای گرپ روی زمین می افتد.

گلوله از شقیقه هایی جنرال عبور كرده است. مرد زیر زبان مرمر میكند: «جنرال صاحب… مرمی نشانی شده را باز… نیافتم.» و آهسته از بالای دیوار خود را آن سو پر تاب میكند. وقتی سیما می آید، جنرال روی زمین سرد حویلی افتاده است. خشك و بی حركت. نیم رویش پیدا هست و نیست، خون از زیر شقیقۀ چپ تا زیر زنختش شر زده و همانجا لخته شده است.

سیما میگوید: «هنوز هم آن آواز بم و گوش خراش درون پرده گوشم طنین می اندازد.»

عزیزالله نهفته