نگاه پاورچین پاورچین از لای میله های فلزی پنجره به بیرون خزیده بود. روی سبزه هایی که هنوز رطوبتشان خشک نشده بود دستی کشیده بود. بدن فلسی مجسمه برنزی ماهی را که روی شهپر بزرگ دمش در زمین برف گرفته میخکوب شده بود لمس کرده بود و پیش از آن که خیره شود به نگاه های مرد استخوانی و بی رمقی که از اثر سرما دستانش را لای رانهایش فرو برده بود به سقف بلندی که قطاری از چراغ های کوچک وسط آن را پوشانیده بود، سیر کرده بود.
حس مشکوکی نگاه را برای لحظه ای منجمد کرد.
مرد لاغر را نمی شناخت؟
نگاه در دور دست یک اندیشه غوطه ور بود «غم های انسان را میتوان روی سنگ قبری کوچکی نیز حک کرد.»
حالا نگاه روی چهره مرد لاغر اندام افتاده بود.
سنگین مضطرب.
مرد لاغر پشت میزگردی که چهار چوکی در اطرافش گذاشته بودند، قوز کرده بود. قلم و کاغذی را احتمالاً برای یادداشت گرفتن گذاشته بود رو به رویش، کنار گیلاس کاغذی قهوه که دیگر سرد شده بود.
نگاه به طعم تلخ قهوه ای که او را به یاد ته مانده ی دیگ سوخته می انداخت اندیشید اما رغبتی در او برنینگیخت تا ته مانده ی قهوه را سر بکشد. فقط به این فکر کرد که هدر دادن زمان خودکشی حقیقی است.
پیشتر مرد لاغر خودش را معرفی کرده بود «عباس….. امروز ترجمان شما هستم …. »نام عباس هیچ زنگی را در خاطراتش به صدا نیاورد. نگاه تلخی سنگین یک اندوه را روی چهره خسته مرد لاغر پاشید اندوه قدمتی به اندازه تاریخ بشر داشت. مرد لاغر تلخی اندوه نگاه را شاید احساس کرد که لرزید؛ اما این دلیل نشد که لبانش را متبسم نلرزاند و یک پا را روی پای دیگرش نیندازد. لبخندی که صاحب نگاه را نگران کرد میشد بدون پذیرفتن حقیقت زندگی آن را تغییر داد؟ نگاه اندیشید جواب برایش منفی بود تصور کرد که مرد لاغر یک آشنای قدیمی اما بی تفاوت است از آنهایی که چهره غلط انداز دارند و بیننده در می ماند که چگونه حقیقت و دروغ را از لابلای چین و چروک بسیار رخسارش کشف کند. این حالت او را دگرگون کرد قسمی که حس غریبی مثل تهوع، جایی در ته نافش به حرکت آمد. اما خشمگین نبود خشم در آن حالت می توانست بهترین مفرحی باشد که انسان در هم چو مواقعی نیازش دارد.
قرار بود در مورد محل اقامت جدید برای او معلومات دهند. این که چی کارهایی را نمیتواند انجام دهد. محل جدید در حقیقت مرکز نگهداری از جوانان بزهکار بود بچه ها نامش را گذاشته بودند خانه خسر!
نگاه با حسرت از چهره ی مرد لاغر برخاست دور میز چرخی زد و با شتاب به سوی پنجره رفت در بیرون باد دور ماهی برنزی میرقصید زوزه میکرد و تن برهنه اش را روی برفها می سایید دو تن دیگر یک زن سی واند ساله با موهای بور و تنه ستبر و یک مرد قد بلند استخوانی و با ریش خرمایی پشت میز نشستند نگاه برگشت مثل سگی که خودش را از تیرس سنگ بچه های کوچه حفظ میکند تلاش کرد زیر میز قایم شود اما نتوانست و همان جا روی میز چوبی که رنگ قهوه ای تیره داشت میخ کوب شد.
لکه باقی مانده از ته یک گیلاس قهوه.
خراش قدیمی ای چرک پوشیده.
حس حقارت مثل نمک روی زخمهای روحش نفوذ کرد. حتماً در مورد همه چیز بحث میکردند چیزی مثل تلخه در گلویش گیر کرد. سوزشی در مری اش دوید که با آن بیگانه نبود با هر مقاومتی بود منتظر شد که ماجرا به کجا می کشد. این بار زن به خودش حرکت داد.
مقدمه ای برای یک سخنرانی.
بیشتر رو به او. اما هر چند لحظه بعد, بر میگشت و به مرد لاغر که ترجمان بود خیره می شد.
صدای زن نرم بود. مثل ترنم یک رود یا ملودی یک آهنگ قدیمی زن را بار اول در محکمه دیده بود. او دست داده بود و با ملایمت از اتاقک سرد و بی روح انتظار خانه آورده بودش بیرون تا در بیرونی راهنمایی اش کرده بود و بعد با اشاره برایش تفهیم کرده بود که در سیت عقبی موتر ولوی نقره ای اش بنشیند. زن پشت فرمان نشسته بود و همکارش همین مرد ریش خرمایی در سیت کنار راننده لم داده بود. در مسیر راه با همدیگر حرف زده بودند. گاهی پچ پچ شان به قهقهه و گاهی به صدای جویباری تبدیل شده بود متوجه شده بود که زن در تمام مسیر راه در عقب نمای موتر مواظبش است. نگاه سنگین و مادرانه ی زن گرمش کرده بود فراموش کرده بود که چه سرنوشتی در انتظارش است. دیگر نخواسته بود به یاد محکمه و حرفهایی که برایش ترجمه کرده بودند بیفتد.
باید یکسره همه چیز را از نو آغاز میکرد. اما می توانست؟
مرد ریش خرمایی سخنان زن را دنبال کرد اما چیز زیادی نگفت صدایش درشت اما پر طنین بود نگاه برای لحظه ای روی لبان باریک و ترک برداشته مرد که میان یک مشت ریش به آرامی حرکت میکرد ساکت ماند چی میگفت؟ چیزی نمیفهمید از روزی که وارد سویدن شده بود تا اکنون که آورده بودنش در مرکز مراقبت از نوجوانان بزهکار مدت طولانی ای نمی گذشت. در این مدت نتوانسته بود به جز چند کلمه ابتدایی چیز بیشتری از زبان سویدنی بیاموزد.
مرد موخرمایی که ساکت شد. مرد لاغر به خودش تکان داد. نگاه تصور کرد, مرد لاغر هنوز هم از سرمایی که در بیرون زوزه میکشید و احتمالاً تا استخوان هایش نفوذ کرده بود, میلرزد با این همه مرد لاغر به صفحه ای سفید کاغذ و پنسلی که روی آن گذاشته بود نگاه, کرد و پیش ا از آن که به حرف زدن آغاز کند, زبانش را روی لبان کرختش کشید نگاه طعم قهوه را که روی لبان مرد لاغر باقی مانده بود، حس کرد مثل خاطره ای از یک گناه مرد لاغر گلویش را صاف کرد و با صدایی که به ضجه می مانست گفت: «من وظیفه رازداری دارم….»
نگاه که مات و متحیر از روی مرد موخرمایی لغزیده بود روی لبان مرد لاغر یکباره وحشت زده تکان خورد چیزی مثل مار در مری اش به حرکت افتاده بود. وقتی برخاست چوکی با صدای ناله ای به عقب کشیده شد. نگاه مثلی این که از شنیدن چیزی فرار کند چرخ خورد به طرف راه روی باریکی رفت که علامت دست شویی روی طاق آن نصب شده بود پیش از این که به دست شویی برسد,نگاه که مات و متحیر از روی مرد موخرمایی لغزیده بود روی لبان مرد لاغر یکباره وحشت زده تکان خورد چیزی مثل مار در مری اش به حرکت افتاده بود. وقتی برخاست چوکی با صدای ناله ای به عقب کشیده شد. نگاه مثلی این که از شنیدن چیزی فرار کند چرخ خورد به طرف راه روی باریکی رفت که علامت دست شویی روی طاق آن نصب شده بود پیش از این که به دست شویی برسد به شیشه های که اتاق سالن را از طعام خانه جدا کرده بودند، خط کشید. از آن جا روی دیوار سفید دوید و از کنار تابلوی بزرگی که یک ساحل آفتابی را در شرق اروپا نشان میداد رد شد دروازه دست شویی که باز شد چیزی مثل زرده ای یک تلخ کامی ریخت به کاسه دست شویی نگاه به آیینه دید. در آیینه چهره ی نوجوانی بود که زخم عمیقی از زیر چشم چپ تا کناره دهنش دویده بود. با این که خیلی جوان بود، سختی روزگار چهره آدمهای بزرگ سال را به او بخشیده بود.
با درشتی و آفتاب سوختگی مفرط.
با زخم هایی پیدا و پنهان.
با بغضی از حقارت در گلو.
نگاه قطرات استفراغ را با پشت آستین پیراهنش پاک کرد و به پلکهای خسته و بادکرده در آیینه خیره شد هنوز نگاه به چهره نوجوان در آیینه میدید که چهره زن و مرد یکی پی دیگر در آیینه نمایان شدند. اما همان جا ساکت باقی ماندند. وقتی پلک ها روی هم قرار گرفتند نگاه پشت تاریکی جریان سرد آب را حس کرد که نوجوان به رخسارش پاشید.
وقتی نگاه برگشت هر چهار چوکی دور میز خالی بود کجا رفته بود مرد لاغر ؟ نگاه به اطرف دوید طول و عرض اتاق را رفت و آمد از عقب شیشه به سالن غذا خوری کله کشک کرد و بی قرار روی میز برگشت کاغذهای مرد لاغر و پنسل او هنوز روی میز باقی مانده بود نگاه با دلهره به طرف پنجره رفت و از آنجا شرید به بیرون روی برفها افتاد و پیش از این که مدتی روی برف ها پراگنده باقی بماند رد پا دید.
رد پاهایی در برف.
با این که نمیتوانست ثابت بسازد یقین کرد که رد پایهای مرد لاغر را دیده است. آرام گرفت به جرمش که شکستن دندان مامور کنترل تکت قطار بود خندید روی چوکی نشست و ته مانده قهوه سرد مرد لاغر را سرکشید. اما به یاد نیاورد که مرد لاغر را در کجا دیده بوده است.
