مادرم می گفت: «نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارد!» او تقریباً هر روز این گفته اش را تکرار می کرد. در نتیجه، مار و درختهای سنجد در ذهن من با همدیگر تاب خورده و گره شده بودند.
در دهکده مان، آن سوی رودخانه کم آب، چمنزار کوچکی بود و در کنار این چمنزار شماری از درختهای سنجد، خیلی نزدیک به همدیگر، روییده بودند. گیاهها و بوته های وحشی این درختها را به یکدیگر پیوند می دادند، و گلهای کوچک خودروی زرد و سپید و بنفش، اینجا و آنجا، بر زمینه های سبز این گلها و بوته های وحشی، مثل ستاره های ریزه و رنگین می درخشیدند. بدین صورت، می توان گفت که آن سوی رودخانه، در کنار چمنزار، بیشه خوشایند و دلکش افتاده بود.
من خوشم می آمد که از رودخانه بگذرم، بر بستر سبز چمنزار دراز بکشم، به آسمان آبی و صاف خیره شوم و از نسیم دلاویزی که از سوی بیشه کوچک می وزید، لذت ببرم. گاهی هم، به دنبال پروانه یی می دویدم و تا نزدیک بیشه می رسیدم، پروانه در میان گیاهها و بوته های وحشی ناپدید می شد و مرا ترس خفیفی فرا می گرفت. گفته های مادرم در ذهنم طنین می انداختند: «نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارد!»
ترسیده و با کنجکاوی شاخه های درختهای سنجد را می نگریستم و انتظار داشتم مار سیاهی را ببینم که به دور شاخه هایی تاب خورده است و آرام آرام به جلو می خزد.
مادرم می گفت: «مارها درختهای سنجد را دوست دارند. هرجا درخت سنجد باشد، مارها هم به آن جا می روند.»
و باز هم می گفت: «وقتی درختهای سنجد گل می کنند، مارها دیگر دیوانه می شوند. بوی گل سنجد آنها را مست و بیقرار می سازد. خطرناکتر می شوند!»
اما من هیچوقت در شاخه ها ماری را نمی دیدم. تنها برگهای درختان سنجد، همچون پارچه های کوچک اطلس غوره بی رنگ، در روشنایی آفتاب می درخشیدند و هیچ آوازی از آنها بر نمی خاست. همه جا خاموش می بود و سکوت و آرامش.
مادرم می گفت: «مارهای زیر درختهای سنجد، از روی خشم و غضب، زبانهای دوشاخه یی شان را بیرون می آورند. و فش فش صدا می کشند. چشمهای شان که مثل الماسهای سیاه هستند، آدمی را جادو می کنند و کرخت می سازند.»
از همین رو، جنبش آهسته هر شاخه و برگی نیز هراسانم می ساخت. مادرم می گفت: «این مارها جادوگرانی هستند که از هندوستان آمده اند. زهرشان آدمی زاد را خاکستر می سازد!»
باری، از مادرم پرسید: «این مارها این جا چه می کنند؟ چرا نمی روند به هندوستان؟»
جواب داد: «آنها را سلطان محمود غزنوی این جا زندانی کرده است. تا روز قیامت همین جا خواهند بود!»
گاه گاهی هم دلم به حال این مارها می سوخت. بیچاره ها آواره و زندانی بودند. محمود غزنوی یمین الدوله چه هیبتی داشت، چه قدرتی داشت! هر وقت که با سپاه بی شمارش برای غزا به هندوستان می رفت، پلنگها به سلامش می آمدند و مارها در برابر او سر به زمین می گذاشتند و کرنش می کردند. در دهکده ما همین طور می گفتند.
مادرم می گفت: «این مارهای سیاه زیر درخت سنجد، جادوگرانی بودند که یک بار فراموش کردند به سلطان محمود غزنوی سلام بکنند. سلطان فرمود که آنان را بکشند، ولی این جادوگران ناگهان خودشان را کبوتر ساختند و به آسمان پرواز کردند. محمود به وزیرش گفت که آن کبوترها را بگیرد. وزیر هم که جادوگر زبردستی بود، بی درنگ خودش را شاهین ساخت و از دنبال کبوتران به پرواز درآمد و خیلی زود آنها را به چنگال گرفت، آورد، و پیش پای محمود انداخت شان. جادوگران، ناچار، گریه و زاری را گرفتند. آنان هفت شبانه روز گریستد و زاری کردند، گریستند و زاری کردند. چشمهای شان اول مثل یاقوتهای سرخ شدند، و بعد مانند زغال سیاه گشتند. آن وقت، محمود از سر قتل شان گذشت و به وزیرش دستور داد که آنها را مار بسازد و ببرد به غزنی و زندانی کند که تا روز قیامت همان جا باشند. وزیر آن مارها را آورد و در همین دهکده ما به بند کشید.»
من گاهی با خودم می گفتم: «وزیر سلطان محمود جای دیگری نداشت که جادوگران را در این دهکده ما زندانی ساخت؟ آخر چرا این کار را کرده؟» جوابی نمی یافتم، ولی سخنهای مادرم آن بیشه کوچک را برایم اغوا کننده، اسرارآمیز، و ترسناک ساخته بودند.
آن سال که بهار آمد، درختهای سنجد گل کردند و خوشه های گل سنجد عسلی رنگ از شاخه ها آویزان شدند. عطر دلاویز این گلها، از رودخانه می گذشت و همه جا پخش می شد. این عطر مرا به سوی درختهای سنجد می کشانید. اما، از مارهای سیاه می ترسیدم. می خواستم فصل گل سنجد بگذرد و من باز هم بروم به سراغ چمنزار و پروانه های زیبای آن جا. و اما انگار انتظار من بیهوده بود. فصل گل سنجد سپری نمی شد. خوشه های گل همچنان از شاخه ها آویزان بودند و بوی خوشایند آنها همه جا می پیچید. آهسته آهسته، کاسه صبر من لبریز می گشت و یک روز دیگر طاقت نیاوردم. دل به دریا زدم، از رودخانه گذشتم، و به چمنزار رفتم. سبزه های نورسته، نرم و پسته یی رنگ بودند. رطوبت دل انگیز و دلکشی داشتند. از ترس سوی درختهای سنجد هیچ نگاه نکردم و روی سبزه های نرم دراز کشیدم. عطر گلهای سنجد همه جا موج می زد. در میان سبزه های پسته یی رنگ، گلهای کوچک زرد و سپید، فراوان روییده بودند.
پروانه ی زیبایی را دیدم که روی گل ستاره مانندی نشسته بود. هر بالش صد گونه رنگ داشت – مثل رنگین کمان – و شاید هم رنگین تر از رنگین کمان بود. خواستم بگیرمش، پرید و دور شد. از دنبالش دویدم. روی سبزه ها این سو و آن سو رفت. باز هم پشتش دویدم. پروانه به طرف درختهای سنجد رفت و در میان بوته ها و گیاههای وحشی ناپدید گشت. و من… ناگهان متوجه شدم که زیر درختهای سنجد هستم. حتی چند گامی هم در میان بوته ها و گیاهها جلو رفته بودم.
ترس در رگهایم دوید. احساس کردم که کرخت شده ام. هیچ حرکتی نمی توانستم کرد. فکر کردم جادو شده ام. پنداشتم مارهای سیاه جادویم کرده اند. وحشتزده از گوشه چشم شاخه های درختها را می نگریستم. یقین داشتم که مارها در شاخه ها تاب خورده اند و شیره گلهای سنجد را می مکند و یک بار بدنم کاملاً سرد شد، زیرا آوازی شنیدم. به نظرم آمد این ماری است که فش فش صدا می کشد. نزدیک بود بیهوش شوم و بیفتم. در همین حال شنیدم که کسی گفت: «نترس، من مار نیستم!»
اندکی نیرو گرفتم و حرارت به تنم بازگشت. دیدم کمی دورتر از من، در میان انبوه بوته ها و گیاههای وحشی، پیرمردی ایستاده است. به نظرم آمد که در میان بوته ها و گیاهها گیر مانده است و تلاش دارد که خودش را رها کند. پیراهن کهنه و درازی به تن داشت که تا بند پاهایش می رسید. موهای سر و ریشش یک سره سپید شده بودند مثل پنبه.
پرسیدم: «تو اینجا چه می کنی؟»
گفت: «هیچ کس نمی داند که در این دنیا چه می کند. من هم نمی دانم.»
خواستم از خطر مارهای سیاه باخبرش سازم. ولی او زودتر از من گفت: «تو از مارها می ترسی. همین طور نیست؟»
گفتم: «زهر آنها آدمیزاد را خاکستر می سازد!»
خندید. خنده اش از ته دل بود. سراسر بدنش از خنده تکان می خورد. متوجه شدم که عصایی از چوب ناتراشیده به دست دارد. به درویشانی همانند بود که گاه گاه به دهکده ما می آمدند. شب را در مسجد دهکده سپری می کردند و فردا صبح وقت می رفتند به جاهای نامعلوم دیگر.
پیرمرد خنده اش را بس کرد. ظاهراً از گیر بوته ها و گیاهها خودش را رها کرده بود. جلوتر آمد پوست تیره رنگی داشت. لاغر و خشکیده بود. باز هم جلوتر آمد، چار زانو روی زمین نشست. عصایش را پهلویش گذاشت و به درخت سنجدی تکیه داد. شاخه های درخت را از نظر گذرانید و گفت: «پس به تو هم از این مارهای خطرناک چیزی گفته اند؟»
گفتم: «مادرم قصه کرده است.»
با آواز آرامی گفت: «بنشین.»
مثل او روی زمین چار زانو نشستم و به درخت سنجدی تکیه کردم. نمی دانم چرا دیگر از مارها نمی ترسیدم. پیرمرد گفت: «روزگاری، من هم مانند تو پسر خردسالی بودم.» لختی درنگ کرد و بعد افزود: «و تو هم یک روز مثل من می شوی… پیر و سالخورده!»
باز هم به خنده درآمد. نمی دانستم چرا و به چه چیزی می خندد. در همین حال گفت: «رسم جهان همین طور است. هه، هه، هه، هه!»
خنده اش را بس کرد و دنبال سخنش را گرفت. آرام آرام سخن می گفت. آواز اثرناک و دلنشینی داشت. کلماتش در ذهن من نقش می بستند.
او گفت: «سالهای پیش که من مثل تو پسر خردسالی بودم، مادرم می گفت: «نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارد!» می گفت: «مارها درختهای سنجد را دوست دارند. هرجا درخت سنجد باشد، مارها دیگر دیوانه می شوند. بوی گل سنجد آنها را مست و بیقرار می سازد.» مادرم می گفت: «این مارها جادوگرانی بودند که به دستور یمین الدوله سلطان محمود غزنوی در این جا زندانی شده اند. سلطان که برای غزا به هندوستان می رفت، پلنگها به سلامش می آمدند و مارها در برابرش سر بر زمین می گذاشتند.»
من از این درختهای سنجد و بوته ها و گیاههای وحشی می ترسیدم. با این هم، خوشم می آمد که از رودخانه بگذرم، بر بستر سبز این چمنزار دراز بکشم. به آسمان آبی و صاف خیره شوم، و از نسیم دلاویزی که از سوی بیشه کوچک می آمد، لذت ببرم. گاهی هم به دنبال پروانه یی می دویدم و تا نزدیک درختهای سنجد می رسیدم. پروانه در میان بوته ها و گیاههای خودروی ناپدید می گشت و مرا ترس خفیفی فرا می گرفت، گفته های مادرم در ذهنم طنین می انداختند: «نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارند!»
و اما، یک روز که درختهای سنجد گل کرده بودند، به دنبال پروانه یی دویدم که هر بالش صد گونه رنگ داشت. پروانه در میان گیاهها و بوته های وحشی ناپدید گشت. و من، ناگهان متوجه شدم که در زیر درختهای سنجد هستم و در میان گیاهها و بوته های خودرو چند گامی به جلو رفته ام. از ترس بر جایم میخ کوب شدم و کرخت ماندم. فکر کردم که جادو شده ام. پنداشتم که مارهای سیاه افسونم کرده اند. وحشتزده شاخه های درختها را می نگریستم. یقین داشتم که مارها در شاخه های درختها تاب خورده اند و شیره گلهای سنجد را می مکند. و یک بار بدنم کاملاً سرد شد، زیرا آوازی شنیدم. به نظرم آمد این ماری است که فش فش صدا می کند. نزدیک بود بیهوش شوم و بیفتم. در همین حال شنیدم که کسی گفت: «نترس، من مار نیستم!»
اندکی نیرو گرفتم و حرارت به تنم بازگشت. دیدم کمی دورتر از من، در میان انبوه بوته ها و گیاههای وحشی، پیرمردی ایستاده است. به نظرم آمد که در میان بوته ها و گیاهها گیر مانده است و تلاش دارد که خودش را رها کند. پیراهن کهنه و درازی به تن داشت که تا بند پاهایش می رسید. موهای سر و ریشش یک سره سپید شده بودند – مثل پنبه.
پرسیدم: «تو این جا چه می کنی؟»
گفت: «هیچ کس نمی داند که در این دنیا چه می کند. من هم نمی دانم.»
خواستم از خطر مارهای سیاه با خبرش سازم، ولی او زودتر از من گفت: «تو از مارها می ترسی. همین طور نیست؟»
گفتم: «زهر آنها آدمیزاد را خاکستر می سازد!»
پیرمرد به خنده افتاد. خنده اش از ته دل بود. سراسر بدنش تکان می خورد. متوجه شدم که عصایی از چوب ناتراشیده به دست دارد. به درویشانی همانند بود که گاه گاه به دهکده ما می آمدند. شب را در مسجد دهکده سپری می کردند و فردا صبح وقت می رفتند به جاهای نامعلوم دیگر.
پیرمرد خنده اش را بس کرد. ظاهراً از گیر بوته ها و گیاهها خودش را رها کرده بود. جلوتر آمد. پوست تیره رنگی داشت. لاغر خشکیده بود. باز هم جلوتر آمد. چارزانو روی زمین نشست. عصایش را پهلویش گذاشت و بر درخت سنجدی تکیه داد شاخه های درخت را از نظر گذرانید و گفت: «پس به تو هم از این مارهای خطرناک چیزی گفته اند؟»
گفتم: «مادرم قصه کرده است؟»
با آواز آرامی گفت: «بنشین!»
مثل خود او چارزانو روی زمین نشستم و به درخت سنجدی تکیه کردم. نمی دانم چرا دیگر از مارها نمی ترسیدم. پیرمرد گفت: «روزگاری، من هم مثل تو پسر خردسالی بودم.» لختی درنگ کرد و بعد افزود: «تو هم یک روز مثل من می شوی… پیر و سالخورده!»
باز هم خندید نمی دانستم به چه چیزی و چرا می خندد. در همین حال گفت: «رسم جهان همین طور است. هه، هه، هه، هه!»
خنده اش را بس کرد و دنبال سخنش را گرفت. آرام آرام سخن می گفت. آواز اثرناک و دلنشینی داشت. کلماتش در ذهن من نقش می بستند. پیرمرد گفت: «سالها پیش که من هم مثل تو خردسال بودم مادرم می گفت: «نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارد!» می گفت: «مارها درختهای سنجد را دوست دارند.» هر جا درخت سنجد باشد. مارها هم به آن جا می روند. وقتی درختهای سنجد گل می کنند، مارها دیگر دیوانه می شوند. بوی گل سنجد آنها را مست و بی قرار می سازد.»
مادرم می گفت: «مارهای زیر درختهای سنجد جادوگرانی بودند که به فرمان یمین الدوله سلطان محمود غزنوی این جا زندانی شده اند و تا روز قیامت همین جا خواهند بود.»
من از درختهای سنجد می ترسیدم، ولی یک روز که درختهای سنجد گل کرده بودند، پروانه زیبایی را دیدم که هر بالش صد گونه رنگ داشت… و من ناگهان دیدم که زیر درختهای سنجد هستم… یقین داشتم که مارها در شاخه ها تاب خورده اند… در همین حال شنیدم که کسی گفت: «نترس، من مار نیستم!»
دیدم پیرمردی است که در میان گیاها و بوته های وحشی گیر مانده است… گفت: «هیچ کس نمی داند که در این دنیا چه می کند. من هم نمی دانم…»! خنده اش از ته دل بود. سراسر بدنش تکان می خورد… چارزانو روی زمین نشست و گفت: «پس به تو هم از این مارهای خطرناک چیزی گفته اند؟»
گفتم: «مادرم قصه کرده است.»
گفت: «بنشین!»
مثل او چهار زانو روی زمین نشستم و به درخت سنجدی تکیه دادم. نمی دانم چرا دیگر از مارها نمی ترسیدم. پیرمرد گفت: «روزگاری، من هم مانند تو پسر خردسالی بودم…» نمی دانستم به چه چیزی و چرا می خندد. در همین حال گفت: «رسم جهان همین طور است. هه، هه، هه، هه!»
خنده اش را بس کرد و دنبال سخنش را گرفت. آرام آرام گپ می زد. آواز اثرناک و دلنشینی داشت و کلماتش در ذهن من نقش می بستند. پیرمرد گفت: «سالها پیش که من هم مانند تو پسر خردسالی بودم. مادرم می گفت: «نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارد»! مادرم می گفت: «مارهای زیر درختان سنجد جادوگرانی بودند که یمین الدوله سلطان محمود غزنوی آنها را از هندوستان به این جا آورده و زندانی کرده است. تا روز قیامت همین جا خواهند بود.»
و یک روز دنبال پروانه یی رفتم که هر بالش صد گونه رنگ داشت… پنداشتم که مارهای سیاه جادویم کرده اند… به نظرم آمد این ماری است که فش فش صدا می کشد… در همین حال شنیدم که کسی گفت: «نترس، من مار نیستم!»
دیدم پیرمردی است. به نظرم آمد که در میان گیاهها و بوته ها گیر مانده است. پرسیدم:«تو این جا چه کار می کنی؟» گفت: «هیچ کس نمی داند که در این دنیا چه می کند. من هم نمی دانم!»
خندید. خنده اش از ته دل بود… چارزانو روی زمین نشست.
گفت: «پس به تو هم از این مارهای خطرناک چیزی گفته اند؟»
گفتم: «مادرم قصه کرده است.»
با آواز آرامی گفت: «بنشین!»
مثل او چار زانو روی زمین نشستم و به درخت سنجدی تکیه دادم. نمی دانم چرا دیگر از مارها نمی ترسیدم. پیرمرد گفت: «روزگاری من هم مانند تو پسر خردسالی بودم. تو هم یک روز مثل من می شوی… پیر و سالخورده»! باز هم خندید و در همین حال گفت: «رسم جهان همین طور است. هه، هه، هه، هه!»
پیرمرد خنده اش را بس کرد و دنبال سخنش را گرفت. آرام آرام گپ می زد. آواز اثرناک و دلنشینی داشت و کلماتش در ذهن من نقش می بستند. او گفت: سالها پیش که من هم مثل تو خردسال بودم. مادرم می گفت: «این مارها جادوگرانی بودند که باری فراموش کردند به یمین الدوله سلطان محمود غزنوی سلام کنند سلطان دستور داد که آنها را مار بسازند و در این دهکده زندانی کنند. این مارها تا روز قیامت همین جا هستند. محمود غزنوی که برای غزا به هندوستان می رفت، پلنگها به او سلام می گفتند و مارها در برابر او سر بر زمین می گذاشتند و کرنش می کردند.»
و من خوشم می آمد که از رودخانه بگذرم، بر بستر سبز چمنزار دراز بکشم و به آسمان آبی و صاف خیره شوم… هر بال آن پروانه صد گونه رنگ داشت… به نظرم آمد این ماری است که فش فش صدا می کشد… نزدیک بود. بیهوش شدم و بیفتم. در همین حال شنیدم که کسی گفت: «نترس، من مار نیستم»!
دیدم پیرمردی است که در میان گیاهها و بوته های وحشی ایستاده است…. پیرمرد گفت: «هیچ کس در این دنیا نمی داند که چه می کند. من هم نمی دانم!»
گفتم: «زهر این مارها آدمیزاد را خاکستر می سازد!»
با آواز آرامی گفت: «بنشین.»
مانند خود او چار زانو روی زمین نشستم و به درخت سنجدی تکیه دادم. نمی دانم چرا دیگر از مارها نمی ترسیدم. پیرمرد آرام آرام سخن می گفت. آواز اثرناک و دلنشینی داشت و کلماتش در ذهن من نقش می بستند. پیرمرد گفت: «روزگاری، من هم مثل تو پسر خردسالی بودم. مادرم می گفت: «نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارد»! مادرم می گفت: این مارها را یمین الدوله سلطان محمود غزنوی در دهکده ما زندانی کرده است که تا روز قیامت همین جا باشند. سلطان که برای غزا به هندوستان می رفت، پلنگها به او سلام می کردند و مارها در برابرش سر بر زمین می گذاشتند.»
اما، من خوشم می آمد که از رودخانه کم آب بگذرم، بر بستر سبز چمنزار دراز بکشم، به آسمان آبی و صاف خیره شوم. و از نسیم دلاویزی که از سوی بیشه کوچک می وزید، لذت ببرم. گاهی هم به دنبال پروانه یی می دویدم و تا نزدیک درختهای سنجد می رسیدم. پروانه در میان بوته ها و گیاهان وحشی ناپدید می شد و مرا ترس خفیفی فرا می گرفت. گفته های مادرم در ذهنم طنین می انداختند: «نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارد!»
سخن پیرمرد را بریدم و از او پرسیدم: «بالاخره تو مارها را دیدی؟»
جواب داد: «تنها یک مار را دیدم. همین یک مار این جا بود. مار دیگری اصلاً نبود.»
گفتم: «نترسیدی؟»
پیرمرد جواب داد: «آن وقتها، من دیگر پسر خردسالی نبودم. بزرگ شده بودم. یعنی پیر و سالخورده شده بودم. یک روز تابستان بود. همه چیز در زیر گرمای داغ آفتاب می سوخت. آب رودخانه تقریباً خشک شده بود. من از رودخانه گذشتم و آمدم این جا. خواستم در سایه درختان این بیشه استراحت کنم. سنجدها در زیر نور و گرمای آفتاب در حال پخته شدن بودند. حساب می کردم که سنجدها تا چند روز دیگر کاملاً پخته خواهند شد. و در همین حال بود که مار را دیدم. آهسته فش فش کنان روی زمین می خزید. مار سیاهی بود و خالهای سپید داشت. عصایم را گرفتم که بر فرقش بکوبم، ولی مار چند قدم دورتر از من ایستاد. چشمهای غصه آلودی داشت. خسته و درمانده به نظر می رسید. تخ، تخ، تخ. چند تا سرفه کرد و سپس با آواز حزینی گفت: «من مار بی آزاری هستم. از من نترس!»
خودش را به سختی جمع و جور کرد و چنبره ساخت. باز هم چند تا سرفه کرد و گفت: «من دیگر پیر و سالخورده شده ام.» و خندید خنده اش تلخ و تمسخرآمیز بود. و در همین حال گفت: «رسم دنیا همین طور است. هه، هه، هه، هه!»
پرسیدمش: «تو این جا چه می کنی!»
سرش را تکان داد و گفت: «هیچ کس نمی داند که در این دنیا چه می کند. من هم نمی دانم»! بعد، آهی کشید و افزود: «چاشتها به این جا سری می زنم. چون که بقه ها می آیند به سوی بیشه. من خودم را میان بوته ها و گیاهها پنهان می کنم تا اگر شود، یکی از بقه های کوچک را شکار کنم. چاره یی نیست. برای ادامه زندگی ضرور است.»
پرسیدمش: «تو همان جادوگری هستی که یمین الدوله محمود ترا این جا زندانی کرده است؟»
مار با تلخی خندید: « هه، هه، هه، هه… کدام جادوگر، کدام جادوگر؟ من هیچ وقت جادوگر نبودم. ولی درست است که سلطان محمود مرا به غزنه آورد.»
گفتم: «چطور شد که به دست سلطان افتادی؟»
مار این سو و آن سو دید و گفت: «مثل این که امروز بقه ها نمی آیند.» باز هم چند تا سرفه کرد. چشمهای خسته و بی حالش به نقطه یی خیره شدند. بعد، آرام آرام گفت: «من در هندوستان در کنار معبد سومنات زندگی می کردم. حتماً نام این معبد را شنیده ای. این معبد، معبد شیوا و از معبدهای بسیار قدیمی بود. قرنها از عمر آن می گذشت. راجه ها و رانی های غرق در طلا و جواهر، از دوردستها به آن جا می آمدند. در برابر شیوا زانو می زدند و سر فرود می آوردند. آنان در و گوهر فراوان نثار این معبد می کردند. مردان و زنان سر و پابرهنه و فقیر نیز می آمدند و با تواضع و فروتنی گلهای زیبا و روغنهای خوشبو را در پیشگاه شیوا می ریختند. کاهنان معبد که از فرط ریاضت و گرسنگی کشیدن به چوبهای خشکیده شباهت داشتند، مردمان بی آزاری بودند. وقتی مرا می دیدند، کفهای دستشان را به هم می چسبانیدند و به پیشانی می گذاشتند. با تواضع بسیار خودشان را خم می کردند و شادمانه و تحسین آمیز می گفتند: «جی، راج ناگ، جی»! یعنی از دیدنم اظهار خوشحالی می کردند و مرا می ستودند. برایم خوردنیهای گوناگون می گذاشتند. مجبور نبودم که به شکار بقه ها برآیم. زندگی خوبی بود. هوا همیشه گرم و عطرآلود می بود. زنگهای معبد طنین دل انگیزی داشتند. سرودهایی که در معبد خوانده می شدند، روح و روان را آرامش می بخشیدند. در لحظه های سکوت سنگین حکمفرما بر معبد، می شد ابدیت را احساس نمود.»
مار سیاه خالدار باز هم تخ، تخ، تخ، چند تا سرفه کرد. با چشمهای نومید و غصه دارش به سوی رودخانه خشکیده نگریست و ادامه داد: «در همان سالها بود که آوازه یمین الدوله سلطان محمود همه جا پیچید و هندوستان را به لرزه درآورد. می گفتند که او سلطان باهیبتی است که از آن سوی کوه های دوردست می آید. می گفتند که همه جا به معابد می رود و آنها را غارت می کند. در معبدهای هندوستان، در طول سالها و قرنها، در و گوهر و زر و سیم فراوان انبار شده بود. درواقع، هر معبد گنجینه بزرگی بود. و یمین الدوله محمود به این گنجینه ها دلبستگی بسیار داشت. او، تقریباً هر سال، با لشکر بی شمارش، راههای دراز را می پیمود، کوهها و بیابانها را می نوردید، و می آمد به هندوستان، آن وقت، می زد و می کشت و ویران می کرد و به آتش می کشید بعد هم، گنجینه های معابد و داراییهای راجه ها و رانیها بر پشت پیلها، اسبها و اشتران بار می کرد و با خودش به شهر غزنه، یعنی همین جاها، می آورد. سپاهیانش نیزهست و نیست مردمان عادی را به یغما می بردند و مردان و زنان جوان را به غلامی و کنیزی می گرفتند.»
مار سیاه باز هم تخ، تخ، تخ، سرفه کرد. سرش اندکی خمید. به نظرم آمد که اشک می ریزد. شاید هم آن سالهای گذشته را به یاد می آورد.
پرسیدم: «خوب، بعد چه شد؟»
همان طور با سر فرو افتاده گفت: «بالاخره نوبت معبد سومنات هم فرا رسید. آه… آن روز چه قیامتی برپا شده بود. تپه ها و دشتها از سپاه جرار محمود سیاه می زد. آواز کوس و کرنا، شیهه اسپان، بانگ پیلان و غریو سواران هولناک و ترس آفرین بود. زهره ها را آب می کرد. گرد و خاکی که به هوا بلند شده بود، چهره درخشان خورشید را تیره و خیره ساخته بود. مثل آن که آفتاب گرفته شده باشد. شمار انبوهی از مردم – زن و مرد و کودک – به معبد سومنات پناه آورده بودند. کاهنان به خاک افتاده بودند و از شیوا می خواستند که از معبد خودش حفاظت کند. در این حال، اوراد و دعاهایی را زمزمه می کردند و زنگهای معبد را به صدا درمی آوردند.»
مار سیاه ادامه داد: «زنان با موهای پریشان، کودکان شیرخوارشان را در آغوش گرفته بودند و به هر کنج و کنار معبد می خزیدند. همگان خودشان را به دیوارها و ستون پایه ها می فشردند. مثل این که می خواستند آن دیوارها و ستون پایه ها آنان را درون خودشان جای بدهند و از چشم سپاهیان محمود پنهان سازند. معبد در حلقه محاصره لشکر محمود بود و این حلقه، دم به دم، تنگ و تنگتر می شد. کاهنان نومیدانه می نالیدند: «شیوا، ای شیوای قدرتمند و مخرب، خشم تو کجاست؟» همگان انتظار معجزه یی را داشتند. می خواستند آتش خشم شیوا زبانه بکشد و محمود و لشکریانش را خاکستر بسازد. اما، شیوا همچنان خاموش بود و هیچ جنبشی در او دیده نمی شد.
«کودکان تشنه بودند و آب می خواستند. آبی وجود نداشت و آنان بی تابانه می گریستند. دل سنگ آب می شد. پیرمردان و پیرزنان لاغر و آفتاب سوخته، حیرتزده به شیوا چشم دوخته بودند و سخت در شگفتی و تعجب بودند که چرا او خاموش و بی تفاوت است.
«و سرانجام، محمود که زره جامه بر تن و کلاه خودی از پولاد براق بر سر داشت و بر اسب دیوپیکر سیاهی سوار بود، نزدیک در معبد رسید. لشکریان دروازه معبد را شکستند و سلطان با اسپش داخل محوطه معبد شد. نخست، شیون و غوغای زنان و مردان و کودکان یکباره اوج گرفت و به آسمانها رسید. بعد، ناگهان، خاموشی هولناکی بر همه جا سایه افکند. گریه ها و ناله ها و فریادها، در سینه ها و گلوهای آن گروه بی پناه و نومید ته نشین گرفت. حتی کودکان تشنه لب نیز آرام گرفتند. دیدگان هراسان همه، به آن مرد پرهیبت – به یمین الدوله سلطان محمود – خیره شده بودند.
«و در همین لحظه بود که من از محل خودم بیرون آمدم. خشمگین بودم که چرا یمین الدوله سلطان محمود به این بینوایان و درماندگان رحم نمی کند. خشمگین بودم که چطور سلطان با اسپش به آن ساحه مقدس، در معبد شیوا مخوف و مخرب، وارد شده است. خشمگین بودم که اصلاً او چرا این مردم بینوا را می آزارد و رنج می دهد. این سو و آن سو می نگریستم. نمی دانستم چه کار کنم. هیچ چیزی از دستم ساخته نبود. اما، کاهنان که مرا دیدند، شادمان و امیدوار گشتند. پنداشتند که من معجزه شیوا هستم. فکر کردند که برای نجات معبد آمده ام. آن وقت، با سپاسگزاری و اعجاب، در برابرم خم شدند و بلند بلند گفتند: «جی، راج ناگ، جی»! به دنبال آنان، آوازهای امیدوار، سرورآمیز، و شاکرانه زنان و مردان نیز بلند شد که می گفتند: «جی، راج ناگ، جی»! بر لبهای همه لبخندهای خفیف و کمرنگ آمیخته با حیرت و تحسین نقش بسته بود.
«محمود مرا دید. سرهنگان و سپاهیانش نیز مرا دیدند. چله های کمانها کشیده شدند و سوفارها تا بناگوشها رسیدند. دانستم که به یک لحظه سوراخ سوراخ خواهم شد. مرگ را پذیرفتم و خودم را جزو ابدیت احساس کردم. اما، دیدم که محمود به تیراندازان اشارت کرد که تیرهای شان را رها نکنند. من این حرکت او را نشانه صلح و آشتی پنداشتم. پس، در میان خاموشی و سکوت فضای محوطه معبد، به سوی محمود رفتم. اسپش ترسید، شیهه کشید و رمید، می خواست بر دو پا بلند شود، ولی سربازان نیرومند و قوی هیکل لگامش را محکم گرفتند و اسپ ناگزیر آرام شد.
«در دو سه قدمی محمود که رسیدم، ایستادم. لختی به چشمهای او نگریستم. در چشمهایش کینه و حرص بیکران. آن وقت، من در برابر او سر بر زمین نهادم. با این حرکت خودم می خواستم بگویم که مزاحم این مردم بینوا نشود و به این معبد زیانی نرساند و از راهی که آمده است، بازگردد. می خواستم ببیند که یک مار معبد سومنات در برابر او به خاک افتاده است، یک راج ناگ در برابر او سر بر زمین نهاده است. می خواستم بگویم که بر آن کودکان تشنه لب و آن مردان و زنان پریشان و نومید رحم کند. می خواستم بگویم که این معبد، معبد سومنات، قرنها می شود که عبادتگاه مردم بوده است. می خواستم بگویم که… ولی، در همین حال، شنیدم که یکی از فرماندهان لشکر شادمانه فریاد زد: «ببینید! این مار که نگهبان گنج است، این بتخانه را به سلطان تقدیم کرد… می بینید که همه چیز را به سلطان تقدیم کرد!»
«از این گفته او دلزده و حیران شدم. غریو از لشکریان برخاست. یمین الدوله محمود دستور داد که مرا در صندوقی بیندازند. تا به خود آمدم، در فضای تاریک صندوق بودم. آن وقت، شنیدم که سلطان فرمان داد تا معبد سومنات را ویران کنند و پیکره شیوا را درهم شکنند. در تاریکی درون صندوق، ناله ها و فریادها و گریه های زنان و مردان و کودکان را می شنیدم. اسبها شیهه می کشیدند و پیلان بانگ می زدند. لشکریان فاتح و پیروز به قهقهه می خندیدند. و من، همان دم، صد سال پیرتر شدم، درهم شکستم.»
مار خاموش شد. فش فش آهسته یی از او به گوش رسید. به نظرم آمد که به سختی نفس می کشد. در همین حال، آرام آرام، باز هم ادامه داد: «به این صورت، مرا به غزنه آوردند و من جزوی و پاره یی از کاخ سلطان شدم. محیط نامأنوسی بود. همه چیز و همه کس برایم ناآشنا و بیگانه بود. هیچ کس مرا دیگر احترام نمی کرد. من دیگر راج ناگ نبودم. موجود منفور و ترسناکی بودم.
«اول که مرا به غزنه آوردند، همه جا آوازه افتاد که شاه ماران هندوستان پاهای یمین الدوله سلطان محمود را بوسیده است و همه گنجهای هندوستان را به او پیشکش کرده است. می گفتند که محمود شاه ماران هندوستان را به غزنه آورده و زندانی کرده است. پسانترها می گفتند که هر وقت محمود برای غزا به هندوستان می رود، مارهای آن سرزمین به او سلام می کنند. باز هم می گفتند که سلطان چند تن از جادوگران هندوستان را مار ساخته و در غزنه به بند کشیده است.
«سلطان خودش مرا به مهمانان و بزرگانی که از سرزمینهای دیگر و یا از گوشه های دوردست قلمرو گسترده اش به دربار او می آمدند، نشان می داد و می گفت: «همین مار بود که گنجهای بتخانه سومنات را به ما تقدیم کرد. خودش آمد و در برابر ما سر بر خاک نهاد»! آن مهمانان و بزرگان حیرتزده و تحسین آمیز، می گفتند: «عمر سلطان دراز باد. البته امر خدا همین طور بوده است»! و سلطان با خوشنودی و غرور لبخند می زد.
«یک بار هم که سفیری از سوی خلیفه بغداد به دربار سلطان آمده بود، محمود می خواست مرا به دست او بدهد که تحفه یی باشم برای خلیفه. ولی آن سفیر سلطان را قناعت داد که در سرزمین خودشان به قدر کافی مار هست. آن وقت محمود از تصمیمش منصرف شد و دو دوشیزه زیباروی گندمی را که از کشمیر آورده بود، همراه با در و گوهر بسیار برای خلیفه فرستاد. سفیر بی درنگ پذیرفت. انگار در سرزمین خودشان دوشیزگان زیباروی پیدا نمی شدند و نیز انگار خلیفه در گنجینه های خودش در و گوهری نداشت.
«یمین الدوله محمود گرفتار بیماری سل بود. طبیبان سفارش کرده بودند که خودش را شاد نگه دارد و بخندد. و سلطان هم هر کسی و هر چیزی را وسیله خنده خودش می ساخت. دلقکی داشت که او را طلحک می گفتند. این دلقک شوخیهای زشت و قبیحی با سلطان می کرد، و سلطان هم قاه، قاه، قاه، قاه، می خندید. اهل دربار از این دلقک خیلی می ترسیدند، زیرا او به سلطان بسیار نزدیک و برای او بسیار عزیز بود.
«این دلقک بی عاطفه هم مرا فراوان اذیت کرد و رنج داد، با چوب درازی که در نوک آن سوزن گذاشته بود، مرا قتقتک می داد که بخندم و می گفت: «یاالله، بخند دیگر… بخند»! البته که من نمی خندیدم. چطور می توانستم بخندم؟ سوزن تنم را سوراخ سوراخ می کرد. و چه دردی داشت. اما دلقک خودش ابلهانه می خندید. سلطان نیز قهقهه می زد. گاهی در دلم می گشت که بگویم: «آخر من یک راج ناک هستم. من مار معبد سومنات هستم. رعایت حال مرا بکنید»! ولی بعد، فکر می کردم سودی ندارد. آنان که معبد را ویران کرده بودند و گنجینه هایش را به تاراج برده بودند، چگونه رعایت حال مار آن معبد را خواهند کرد؟ ناگزیر، همه چیز را تحمل می کردم و دم بر نمی آوردم. در واقع، من یک پارچه فریاد شده بودم. در سراسر وجودم جز فریاد چیزی نمانده بود. هر ذره تنم یک فریاد بود. اصلاً هستی من یک فریاد شده بود. یک فریاد عظیم و دردناک. فکر می کردم که اگر این فریاد را بکشم، بدنم به یک باره تبخیر خواهد شد و در هوا ناپدید خواهد گشت.
«برای مدتی مرا به خانه حکیمی بردند که او را ابوریحان می گفتند. این حکیم مرد خوب، مهربان، و خردمندی بود. او چندین بار با محمود به هندوستان رفته بود. عقاید و رسم و رواجهای مردم آن جا را نیک می دانست و از ارج و مقام من در نظر آن مردم خوب آگاهی داشت. او هرگز مرا اذیت نکرد. گاهی هم که تنها می بودیم، با زبانی که از حکمای هندوستان آموخته بود، با من گپ می زد. حتی گاه گاهی هم به سوی من خم می شد و با تکریم و احترام و خیلی آهسته… که کسی نشنود – می گفت: «جی، راج ناگ، جی»! و با مهر و دلسوزی لبخند می زد.
«مرا برای این به خانه اش برده بود که تجربه هایی با من انجام بدهد. تجربه های بی ضرری بودند. زحمت و آزاری به بار نمی آوردند. اما حکیم این تجربه ها را خیلی جدی می گرفت. مثلاً یک بار برای ده شبانه روز، در قفس من پارچه های زمرد را گذاشت. پس از ده روز چشمان مرا با دقت معاینه کرد و دید که چشمهای من سالم هستند و من کور نشده ام. بسیار به هیجان آمده بود. این موضوع را در یکی از کتابهایش نوشت که باعث تعجب و حیرت حکمای دیگر شد، زیرا آنان می پنداشتند که زمرد مارها را نابینا می سازد.
«این حکیم ابوریحان غالباً با کتابهای خودش سرگرم می بود، و هی می نوشت و می نوشت. شبها تا دیر وقت بیدار می ماند. لحظه های درازی خاموشانه به نقطه یی خیره می شد. می نوشت و باز هم می نوشت.
«می توانم بگویم مدتی که در خانه ابوریحان زندگی می کردم، از بهترین روزهای زندگی ام در این سرزمین بود. اما، این روزهای خوش دیر نپاییدند. مرا واپس به دربار بردند، سلطان چنین دستور داده بود. ابوریحان برای آخرین بار نزدیک قفس من آمد. خم شد و آهسته گفت: «جی، راج ناگ، جی»! و مرا به کاخ سلطان بردند. در آن جا آن دلقک بی حیا، با چوب دراز سوزن دارش، منتظرم بود. بار دیگر تنم سوراخ سوراخ شد. و بار دیگر وسیله خنده و تفریح سلطان و درباریان او شدم.
«یمین الدوله محمود از بیماری سل درگذشت و پسرش مسعود، پس از کشمکشی با برادرش، به پادشاهی رسید. این سلطان جدید چندان از مار و ماربازی خوشش نمی آمد. از این رو، مرا از دربار خودش راند و یک دوره دیگر دربه دریهای من آغاز شد. دست به دست می گشتم. چه آدمهای سفله یی را دیدم و چه خواریها و مذلتهایی را کشیدم. سرانجام هم به دست مرد بی سرو پایی افتادم که مرا در بازارهای شهر غزنه می گردانید، به مردم نشان می داد، و پول می گرفت. این مرد فرومایه با تحقیر مرا شاه مار می نامید. دیگر بازیچه کودکان کوچه و بازار شده بودم. این دوره پر از ذلت و پستی مقاومت مرا کاملاً از میان برد. دلم نمی شد چیزی بخورم. اصلاً نمی توانستم که چیزی بخورم. کرخت و بی حس شده بودم. به سختی می توانستم حرکت بکنم. و آن مرد بی سرو پا و سنگدل، مثل دلقک دربار محمود، مرا با چوب سوزن داری به حرکت وامی داشت. چه روزگار تلخ و جانگدازی بود.»
مار سیاه خاموش شد. چشمانش را بسته بود. هیچ جنبشی در او دیده نمی شد. به نظر می آمد که شاید به خواب رفته باشد یا بیهوش شده باشد. اما، چند لحظه که گذشت، آهسته سرش تکان خورد. چشمهای خسته و بی حالش را باز کرد و گفت: «یک روز تابستان آن مرد بی سرو پا کنار همین رودخانه آمد. هنوز رودخانه کمی آب داشت و او می خواست آب تنی کند. فراموش کرده بود سر سبدی را که من در آن بودم، درست ببندد. از آن فرصت استفاده کردم و با آخرین قدرتی که برایم باقی مانده بود، خودم را از سبد بیرون کشیدم. در میان بوته ها و گیاههای وحشی خزیدم و همان جا پنهان شدم. آن مرد بی سرو پا و سنگدل هر چه جستجو کرد، مرا نیافت. سخت خشمگین شده بود. دشنامهای غلیظ و شدید به من داد و راهش را گرفت و رفت. دیگر او را ندیدم.
«حالا دیگر سالهاست که همین جا هستم. تنها و بی کس و بی یار و یاور. زمستانها هوا بسیار سرد می شود، و من در زیرزمین کرخت می مانم. آن کنار معبد سومنات چه خوب بود. چه روزهای پرسعادتی داشتم. هوا گرم و عطرآلود می بود. طنین زنگهای معبد دل را آرامش می داد. کاهنان معبد می گفتند: «جی، راج ناگ، جی…»! کودکان تشنه بودند و آب می خواستند… همگان در حیرت بودند که چرا شیوا آرام و خاموش است… شیون و غوغای زنان و مردان و کودکان اوج گرفت و به آسمان رسید… می خواستم ببیند که یک راج ناگ در برابر او سر به خاک نهاده است… این مار که نگهبان گنج است، این بتخانه را به سلطان تقدیم کرد… شاه ماران هندوستان پاهای یمین الدوله محمود را بوسیده است… عمر سلطان دراز باد. البته امر خدا همین طور بوده است… آن چوب سوزن دار چه دردی داشت… دلقک می خندید و می خندید… آخر من یک راج ناگ هستم. مار معبد سومنات. ابوریحان، ابوریحان، نگذار مرا از خانه تو بیرون ببرند… آه، چوب سوزن دار… ای مرد فرومایه، چرا مرا اذیت می کنی؟ چه خواری و ذلتی… چه تحقیری، چه اهانتی… جی، راج ناگ، جی… من یک پارچه فریاد شده ام. اگر این فریاد را بکشم، بدنم تبخیر خواهد شد و در هوا نابود خواهد گشت… من یک راج ناگ هستم… مار معبد سومنات… جی، راج ناگ، جی… چه خواری و مذلتی… فریاد… فریاد… فریاد… محمود… محمود یمین الدوله، تو چرا این کار را کردی… آخر چرا؟»
مار سیاه خالدار سرش را بر زمین گذاشت و خاموش ماند. مدتی صبر کردم. حرکتی نکرد. با عصایم تکانش دادم. باز هم نجنبید. با دست گرفتمش. مرده بود. سبک و بی وزن بود. مثل یک مشت پر. نمی دانستم که با پیکر بی جان مار چه کار کنم. ناچار در میان بوته ها و گیاهها دفنش کردم. و چاشت یک روز بهار از رودخانه گذشتم و بدین سو آمدم. درختهای سنجد گل کرده بودند و سبزه های نورسته چمنزار رنگ پسته یی داشتند. خواستم جایی را که مار سیاه را گور کرده بودم، پیدا کنم. هر چه گشتم، آن محل را نیافتم. همه جا را بوته ها و گیاههای وحشی گرفته بودند. وقتی می خواستم برگردم. دست و پایم در میان بوته ها و گیاههای وحشی گیر کردند. در حالی که می خواستم خودم را رها کنم، پسر خردسالی را دیدم که دو سه قدم در میان بوته ها و گیاههای خودروی جلو آمده بود. پسرک همان جا ایستاده بود و از ترس کرخت شده بود. به او گفتم: «نترس، من مار نیستم»!
پسرک گفت: «تو این جا چه می کنی؟»
جواب دادم: «هیچ کس نمی داند که در این دنیا چه می کند. من هم نمی دانم.
می خواست چیزی بگوید، ولی من زودتر از او گفتم: «تو از مارها می ترسی. همین طور نیست؟»
پسرک گفت: «زهر این مارها آدمیزاد را خاکستر می سازد»!
آن مار ناتوان و درمانده معبد سومنات به یادم آمد و خنده ام گرفت. از ته دل بی اختیار خندیدم. بعد، از گیر گیاهها و بوته های خودروی خودم را رها کردم. روی زمین نشستم و به درخت سنجدی تکیه دادم. در این حال، از پسرک پرسیدم: «پس به تو هم از این مارهای خطرناک چیزی گفته اند؟»
گفت: «مادرم قصه کرده است.»
به او گفتم: «بنشین.»
مثل من روی زمین نشست و به درخت سنجدی تکیه داد. من آرام آرام گفتم: «سالهای پیش که من مثل تو پسر خردسالی بودم، مادرم می گفت: نزدیک درختهای سنجد نروی که مار دارد!»
در حالی که من صحبت می کردم، آن پسرک خردسال آهسته آهسته بزرگ می شد. باز هم بزرگ می شد، برای اینکه پیر و سالخورده شود. آری، پیر و سالخورده شود. آخر رسم جهان همین طور است. رسم جهان… هه، هه، هه، هه!
