هیچ آدابی و ترتیبی مجو/ هرچه میخواهد دل تنگت بگو مولوی
روز/شفافیتی است استوار/گرفتار/
در لق لقهی میان رفتن و ماندن و کتاویو پاز
یک
گویا شب است؛ اما مطمئن نیستم. آخر وقتی به این دخمه، به این گوشۀ تاریک که هیچ منفذی ندارد، آورده شدم، بامداد بود. نمی دانم آن هایی که دستانم را به پشتم بستند و مرا به این بیغوله – شاید طویله یی باشد؛ زیرا بوی علف و شاش حیوانات دماغم را می آزارد – افگندند، کجا گم شده اند. اکنون همین طور که دراز کشیدهام، با دست های بسته به پشت، کار دیگری ندارم جز آن که فکر کنم. فکر کنم به «آشا» که دیگر تنها صدای بغضی است، در میان صخره های کوه آسمایی.
دوستم می گوید: «هر وقت تنها شدی، فکر کن. همین فکر است که رازها را برایت آشکار می سازد.»
حالا که برمی گردم و به روزهای گذشته نظر می اندازم، حقیقتی را که آشا بر آن اصرار داشت و من نمی پذیرفتم درک می کنم. راستش آن چه را که آشا و من دربارۀ من می دانستیم، اشتباه بود. آن چه تصور می کردیم، من نبودم. نیستم.
آشا در موقعیتی که من هستم، نیست و نمی داند درک این که همیشه – آن هم در مورد خودت – اشتباه فکر کرده باشی، یعنی چه؟ وقتی چشم می گشایم و می بینم که آشا در کنارم نیست، درد جانکاهی تیر میزند در پشتم. او را می بینم که در آن حویلی که من از پشت بام به آن جا رفته بودم، با دلهره هایش پشت هارمونیه نشسته و بی آن که چیزی بنوازد، به من فکر می کند. بار بار وسوسه می شود و انگشتانش را به طرف پرده های هارمونیه می برد، اما نمی تواند صدای دلنواز هارمونیه را بلند کند. آه! چه تلخ است.
من هر بار که آشا گفته بود «شاید ما از هم جدا شویم»، خندیده بودم. گفته بودم: «نه، ممکن نیست. آخر ما چنان با هم گره خورده ایم که جدا شدنی نیستیم.»
«آشا» یادت است – زمانی را می گویم که عشق ممنوع شد – آنگاهی را که تو به من گفتی: «برو ده! این جا زیر شلاق خشونت خرد می شوی. و من گفتم: «نه، هرگز نه!» اما می بینی، بالاخره مجبور شدم بروم.
در ده روزهای زیادی را نگذراندم. حالا حساب زمان را – هرچند هی از پیش چشمم می گذرد – نمی دانم. با آن که سراسر تعقل و حسابگری شده ام، نمی دانم که کدامین روزِ کدامین ماه است و کدامین سال است که می گذرد. نمی دانم ده و ده نشینان در مورد من چه فکر می کنند و آن هایی که مرا به این دخمه بویناک و تاریک – دست بسته – زندانی کرده اند، با من چه خواهند کرد؟
راستی این جا کجاست؟ کنج دنجی که می دهد مجال پرواز پر خیال را؟ نی، نه، نقاهت گاهی است که گذشته را تحمل پذیر سازد، نه تیمارستان و نه هم خانقاه و نه مسجد. این جا کجاست که دیوارهایش هی تکرار می شوند و لحظه ها در لحظه ها در لحظه ها تکرار می شوند و آن فکرهای دور و دراز، آن یادها و خاطره های روزهای رفته، بریده، درمانده تکرار می شوند؟ این جا کجاست که بوی شاش، بوی تعفن، بوی لوده گی تکرار می شود در فضا، در ذهن و در خاطرات من؟
راستی این سرخه کجاست؟ او هم با آنانی است که مرا به این طویله انداخته اند و رفته اند؟ آیا می توانم باز هم به او اعتماد کنم؟ گماشته گان ملا جگر چه بلایی سر باغبان پیر آورده اند؟ آیا باز هم او را خواهم دید که نگران باغش است؟ من به کنج دنجی خواهم رسید؟ آشا تو خواهی توانست به سراغم بیایی؟ تو به وعده ات وفا خواهی کرد که به جایی که من منزل کنم خودت را برسانی؟
پرسش ها پی هم از ذهنم می گذرند. برای این پرسش های فروان پاسخی ندارم. به یک پهلو افتاده ام و احساس می کنم سراسر بدنم را با سوزن پوشانیده اند. جای تعجب این است که این طب سوزنی، هیچ آرامشی به همراه ندارد.
آن چه مرا بیشتر از همه اذیت می کند، بی سرنوشتیم در این جاست. آخر از بامداد تا کنون چرا مرا انداخته اند این جا؟
دو
پنجرۀ اتاقم در «جوی شیر» رو به کوه آسمایی باز می شد. من عادت کرده بودم که شب ها با صدایی که از کوه آسمایی می شنودم، مکاشفۀ روحانی داشته باشم. در آغاز، درمقابل این صدا بی تفاوت بودم. فکر می کردم صدای حیوان موذیی را می شنوم که از گرسنه گی می نالد و یا خرناس دیوانه یی است که به تنهایی گپ می زند و بیهوده فریاد می کشد. اما آهسته آهسته، صدایی که در آغاز چونان هیاهویی باد هیچ معنایی نداشت، به مکالمۀ پر معنا مبدل شد.
ماجرا زمانی آغاز شد که پدر و مادر رفتند. آن زمان شاید این صدا بود که می خواست همنوایم شود و لحظه هایی را که از آشا دور بودم، با ترجیع بند نام «آَشا» پر کند.
آن شب که برای نخستین بار متوجه معنی و مفهوم این صدا شدم، خواب نا آرامی داشتم: یک لحظه خواب، یک لحظه بیداری. تنها اواخر شب بود که خواب عمیقی به سراغم آمد. آن گاه از صدای مهیبی بیدار شدم. نیم خیز از پنجره به بیرون نگاه کردم. مه سپیدی کنار پنجره ایستاده بود و نسیم خنکی که بوی رطوبت می داد، شنفته می شد. ندانستم که آن صدای مهیب از چی حادث شده است. در مِه اگر کسی هم بود، دیده نمی شد. بعداً شنیدم که کسی نجوا گونه گفت: «آشا!»
آشا، با آن چشمان سیاه درشت، ابرو های به هم پیوسته و خال سیاهی که بر کنج لبش بود، در زنده گی من – مانند درد پیش از زایمان – در یک شام پاییزی وارد شده بود.
شنیده بودم که نام آسمایی ریشه در واژه آشا «الهه امید» دارد و از روزگارانی که آغازش روشن نیست، آشا جایگاهی داشته بر چکاد آسمایی، جایی که تا امروز آتش جاودانی در آنجا می سوزد و هی می سوزد و نام خاموشی را نمی گیرد.
برای من آشا و آسمایی دو روی یک سکه بودند. از همین رو بود که، همیشه، با آسمایی گفت وگو داشتم. و فکر می کردم این آشا است که نیمه شب، از درون تخته سنگ های کوه آسمایی راز هایی را که هیچ گوشی نشنیده است، به من می گوید.
شاید در کنار دکان بقالی بودم، که آشا از کنارم گذشت. مانند بار پیش که دیده بودمش؛ در پیراهن و تنبان پنجابی نیلی رنگ، تکه یی از آسمان بود به روی زمین. کسی (یا همان باد، همان باد مرموزی که شبانه تند و وحشی شلاقش را هی می زد بر سنگ و صخره) نجوا کنان گفت: «آشا» صدا در گوشم طنین انداخت: «آشا، آش ش ش ش ش شا ااااا.»
دوستم می گوید: «وقتی با تمام وجود به چیزی علاقه مند شدی، زنده می شود، صدا پیدا می کند و ترا به طرفش می کشاند.» و آشا همین گونه مرا به خودش جذب کرد.
وقتی آشا برگشت، چشمان وحشی اغواگری که تنها در قصه های مادر بزرگ ها می شد، تصورش را کرد، به من خیره شدند. بعد ها، این چشم ها را در فیلم های قدیمی هندی پیدا کردم؛ اما بدون اغواگری و آن روح ستیزنده یی که در چشمان آشا دیده بودم.
کی گفته بود: «آشا؟» کی صدا زده بود: «آشا؟» اطرافم در هاله یی از وهم و حیرت فرورفته بود. باد مرموز در دور دست هی شلاق می زد. کسی را در اطرافم ندیدم. شاید چرخی زدم؛ اما همه چیز در فضا در حالت سکون مانده بود. سکوتی زیبا – مثل مکث میان دو نت موسیقی – در فضا بال می زد و باد در دور دست می رقصید.
آشا چنان به من می دید که یقیین کردم، که او را من صدا زده ام و من گفته ام: «آشا.» و «انسان فراموش کار است».
آشا نزدیک آمده بود. فکر کرده بودم که همه جا چشم شده اند و طنین صدایی – همان صدایی که شبانه از درون سنگ ها می جهید و از روزن خانه عبور می کرد – تسخیرم کرد: «مثلی که عاشق شده ای!» صدا در گوشم دوباره پیچید: «مثلی که عاشق شده ای!»
زبان خطا کرد. من به جای این که از عشق بگویم، از زیبایی و جادوی صدای آشا بگویم، گفته بودم: «برو دختر هندو!»
دوستم می گوید: «انسان خطا کار است، فراموش می کند و اگر متوجه نشود، غرق می شود؛ غرق حماقت های خودش!»
آشا چرا انسان خطا کار است؟ چرا زبان اشتباه می کند؟
دوستم می گوید: «زبان از ترس خطا می کند. هر اشتباه ریشه یی در ترس آدمی دارد.»
و من شاید از ترس، گفته بودم: «برو دختر هندو». شاید ترسیده بودم که برسم به آن جایی که «آخر خط» نام دارد. شاید ترسیده بودم که آشا نپذیرد این عشق را، این دل را.
پسان ترها، آشا به این حرفم می خندید و می گفت: «نه، تو شجاع هستی؛ اما خود را بزدل نشان می دهی. این را من می دانم!»
سه
وقتی دانشجو بودم، عادت داشتم که شبانه درس هایم را مرور کنم. بدی اش این بود که کمتر می توانستم به درس هایم تمرکز کنم. سطرها با هم می آمیختند و نمی توانستم آن چه را می خواندم درک کنم.
صدایی که از آن سوی پنجره می آمد، هر لحظه وسوسه ام می کرد. چیزی در درونم مرا وامی داشت در آن نیمه شب ظلمانی، به کوه بزنم. بروم به دامنه کوه آسمایی و دلهره هایم را در آن جا به فریاد بنشینم. یا چون شبگردی، گذر «بالاکوه» را تا «عاشقان و عارفان» پیاده طی کنم و از آن جا به طرف «تمیم انصار» بروم و در پای درختان ارغوان، شعر بلند دلتنگی را به زمزمه بنشینم.
این دلگیری و وسوسه های خام دیگر، مرا روز ها هم رها نمی کردند. همین گونه، وقتی که می رفتم نزد پدر تا به او در چوب فروشی کمک کنم، غرق تصورات می شدم. پدر وقتی متوجه می شد، با انداختن یک پارچه چوب به پیش پایم، مرا از دنیای رؤیا هایم بیرون می کشید و با این کار، عصبانیتش را هم نشان می داد.
طنز مساله این بود، پدر که خود از دیری به سنگ مبدل شده بود و کمتر با کسی دید و بازدید می کرد، از انزوا پسندی من انتقاد می کرد.
یک روز راجیش گفت: «این قدر در اوهام و خیالات غرق نباش. چند بار پدرت آشکار و پنهان از تو شکایت کرده و یکبار هم به من صریحاً گفته است تا ترا بفهمانم!»
شاید من خیالاتی شده بودم و هی با خود فکر می کردم. و گاهی در حینی که فکر می کردم، فکر می کردم که فکر می کنم و خود را ملامت می ساختم. گاهی هم چندین فکر باهم در ذهنم خطور می کردند و من آن ها را یکجا دنبال می کردم. مثلاً فکر می کردم که با آشا در معبد آسمایی هستم. او پشت هارمونیه اش نشسته و یک «راگ» را آغاز کرده و برای من آهنگ می خواند. در همین جریان خود را در هنگامی می دیدم که جنگ بیداد می کند و آشا زخمی شده و من او را کمک می کنم. و باز در عقب این تصورات، فکر می کردم که از آشا جدا شده ام و در کوه آسمایی به صدای نایی که از ناکجاآباد به گوش می رسد، گوش داده ام.
زمانی که تحصیل را ترک گفتم، پدر گفت: «این پسر که از درس نشد، از کار هم نمی شود!» و زمانی که پدر و مادر سفر کردند، مادر تنها گفت: «تو چه طور زنده گی خواهی کرد؟»
این دلهرۀ ساده یک مادر به خاطر فرزندش نبود. در پی این دلهره، چهره خشمگین پدر را می دیدم که نگران پسری است که او را تقریباً دیوانه می پندارد.
اما مادر موجود دیگری بود. از جنس دیگر. حس ناشناخته یی به من می گفت که مادر نگران این است که چگونه مصارفم را تهیه خواهم کرد. مادر می دانست که من آدمی نیستم که دکان پدر را روزانه باز کنم و بنشینم کنار چوب ها و هی با شاگرد نانوا و گلخنی حمامی سر فروش چوب چانه بزنم.
این بعد ها بود که پی بردم پدر به خاطر من دکانش را اجاره داده است و کرایه نشین خانه یی را که در دهمزنگ داشت، گفته است که ماهانه پول کرایه را به من برساند.
اصل واقعه چنین اتفاق افتاد: خفتن بود؛ شاید کوزه یی از کوزه ها را باز می کردم که صدای دق الباب به گوشم رسید. با خشم و دلهره برخاستم، رفتم و دروازه را باز کردم. کرایه نشین بود. انگار عجله داشت. دو بسته پول را به دستم داد و گفت: «کرایۀ دوماه است؛ به پدرت وقتی نامه نوشتی سلام مرا هم برسان. عجله دارم. باید بروم که در خانه اولادها تنها هستند!»
درآن حال تنها سؤالی که در ذهنم خطور کرد، این بود که چرا پدر مرا از این کارش مطلع نساخته است؟ شاید از این که گاهی خود داریم، حق و ناحق، در من اوج می گرفت و مانع پیشرفت و مفاد برایم می شد. شاید پدر نگران این خودداری من بود و با این کارش خواسته بود، مرا در مقابل کار انجام شده یی قرار دهد.
من دور از پدر و مادر بیشتر خیالاتی شدم. گاهی ساعات متمادی با خود صحبت می کردم. تنهایی هایم را فقط دوستم پر می کرد و گپ های نگفتۀ او مرا از بیهوده گویی های موهوم رهایی می بخشید. وقتی هیچ کسی نبود، او بود. یک روز آشا برایم گفت که نزد داکتر بروم؛ مبادا بیشتر خیالاتی شوم و آخر، کارم به جنون برسد.
اما حوادث بعدی و مشکلات پی هم، چنان سریع و سنگین برسرم فرود آمدند که فکر رفتن نزد داکتر دیگر به سراغم نیامد.
حوادث بسی ناگوار بود، شاید این حضور هر دم دوستم بود که تحمل آوردم.
چهار
هنگامی که صدای رگبار مسلسل ها از سراسر کوه آسمایی به گوش می رسید، نمی توانستم به آشا فکر نکنم. نمی توانستم به «زیر» و «بم» صدایی که دوست داشتم فکر نکنم و فکر نکنم به «سر» و»لی» و به خود نگویم:«بی صدای آشا زنده گی چه تلخ خواهد بود.»
فکر کردم و تمام شب فکر کردم؛ اما بیرون از چارچوب فکرهای من، طالبان که نیم شهر را تصرف کرده بودند، به کوه آسمایی هجوم آوردند. فردا همین که از خانه پا به بیرون نهادم، کسی صدا زد: «برگرد، دستاری بر سر بگذار و دیگر ریشت را نتراش، طالبان مثل مور و ملخ ریخته اند به کابل!»
در اخیر کوچه، نزدیک خانقاه سه تار به دار آویخته یی که از کمر شکسته بود، وضعیت جدید را اخطار می کرد. و من به فکر آشا بودم. بی خبر از این که، طالبان در کمین من اند. شاید دو ماه پس، وقتی دروازه را کسی کوبید، به این فکر افتادم که ممکن است طالبان مرا اسیر و زندانی کنند. آخر تنها چند روزی پیش از سقوط شهر، وقتی سه تن از همسایه های مزاحم، از مسجد آمدند به خانه و گفتند که در هنگام اذان، صدای موسیقی را خاموش کنم، فریاد زده بودم که، من عاشق موسیقی هستم، نمی توانم بی آن زنده گی کنم؛ شما بروید، بروید و دام تزویر تان را پیش پای کس دیگری بگسترانید!
مشهور بود که همین ها، با دو سه تن از قوالها و نوازنده های خانقاه دعوا داشته اند. از اصل واقعه خبر نداشتم، اما می دانستم که یکی از انها، ربابی را شکسته، و مردم محل او را مجبور ساخته اند که دوباره برای نوازنده، رباب بخرد.
آن که چهرۀ به ظاهر محترمی داشت، گفته بود: «طالبان در دروازه های کابل ایستاده اند. چند روز بعد باهم خواهیم دید!»
و من از این اخطار، برای خود و خانقاهیان، ترسیده بودم. حالا درست به یاد ندارم که به آن شخص به ظاهر محترم چه گفته بودم که دستانش را به دو گوشش برده بود و بعد از «نعوذ بالله» گفته بود: «خدا از گناهانت بگذرد!»
دروازه را که باز کردم، آشا بود؛ بغضی در گلو و دردی در سینه. گفتم: «چه می توانم بکنم؟» گفت: «چند طالب آمده بودند خانۀ ما و گفتند که ما در خانه اسلحه داشته ایم و آن ها را باید به حوزه تحویل دهیم. پدرم هرچه زاری کرد، و گفت که ما هیچ گاهی اسلحه نداشته ایم، قبول نکردند و او را با خودشان بردند. حالا طالبان می گویند تا زمانی که هشت میل سلاح تسلیم ندهیم، پدر را رها نمی کنند.»
آشا نگران و دست و پاچه معلوم می شد. هرگز او را چنین ندیده بودم. وحشتی که در درون او بود، یکباره به من سرایت کرد. از پیش چشمم هیولاهایی با شلاق های چرمین و شمشیر های برهنه رژه رفتند. صدای جیغ و فریاد زنان و کودکان پرده های گوشم را به اهتزاز آوردند و من در مهِ از ترس و دلهره فرو رفتم.
آشا دوباره تکرار کرد: «نمی دانم چه کنم؟»
دانستم که آشا چه می خواهد. راه دیگری نبود. باید با پولی که نبود، از کسی اسلحه می خریدیم و به طالبان می دادیم.- کاری که برای بسیاری شده بود شغل روزمره – و دراین بازی ابلهانه، کی می توانست، مرا یاری دهد، جز بچه هایی که پنج سال گذشته به پستۀ نیروهای امنیتی سر کوه آسمایی رفت و آمد داشتند. یکی که نامش را سرخه گذاشته بودند و از «جوی شیر» تا «دهمزنگ» به «بچه بی ریش» شهرت داشت، می توانست مرا کمک کند. اما از کجا می توانستم پیدایش کنم؟
از بچه های محل شنیده بودم که سرخه در یک چرخش ناگهانی، کلاه پکول را زده کنار، دستاری سیاه به سر گذاشته و شده است طالب. بچه ها او را در موتر یک فرمانده طالبان، که در دو سوی موتر نوشته شده بود «موتر اندیوالان ملا جگر» دیده بودند.
می دانستم که کسانی مثل او در هر بازاری، سکۀ بازار اند و اگر جرات کنم، حتماً از او هشت میل سلاح به دست آورده می توانم.
دوستم می گوید: «تنها کسانی که با هر موقعیتی سازگار اند، می توانند برنده باشند. دیگران مانند خسی بر روی آب می مانند و به هیچ ژرفای نمی رسند.»
پنج
پنهانی رفته بودم معبد. در حقیقت راجیش کمکم کرده بود. چه مراسمی بود؟ نمی دانم. آشا در پیراهن و تنبان پنجابی نیلی رنگ از هر زمان دیگری زیباتر شده بود. این سومین بار بود که او را در این رنگ می دیدم . من سراپا هوس شده بودم. خواهش های بیجایی هی سراغم می آمدند و مرا به کاری تشویق می کردند که می دانستم طرح آن، دوستی ام با آشا را خدشه دار خواهد ساخت.
پیش از این نیز چنین هوسی در من زنده شده بود. شاید شام پنج شنبه بود. من و دوستم کوچه های تهی را عبور می کردیم و به این فکر می کردیم که اولین تجربه جنسی چگونه است. دوستم سرش گرم بود و یک ریز از انسانی می گفت رها از چنگال قوانین ساختۀ دست بشر و این که انسان به این آزادی ازلی، روزی خواهد رسید.
دوستم گفت: «رفع نیازمندی انسان، ثواب است. هوس جنسی نیز نیاز انسان است و باید مراجعی باشد که این نیاز را برآورده سازند.»
آن روز شام، ما به کوچه ها و پس کوچه هایی رفته بودیم تا برسیم به جایی که آن جا نیاز – تو بخوان هوس – را رفع می کردند و آن گاه رسیده بودیم به خانه یی که دروازۀ سبز و چوبی اش را بچه های محل قبلاً نشانی کرده بودند: یک پیاله – شاید هم جام شراب – و بالاتر از آن شمشیری به شکل عمودی، شاید نمادهایی برای زنانه گی و مردانه گی.
همین که دروازه را کوبیده بودیم، زن میان سالی که چند دندان طلایی از میان لبان سرخ سرخش برق می زدند، دروازه را باز کرده، ما را به خانه دعوت کرده بود.
در دهلیز با سه دختر رو به رو شده بودیم. با قرینه یافته بودیم که باید از میان این ها، کسی را برای «یازده دقیقه» انتخاب کنیم. گزینه های زیادی نداشتیم، همه اش سه تا بودند. متردد مانده بودیم که چه بگویم که همو زن به داد ما رسید:
– نرگس، شیما و لیلا، ترو تازه و خوشبو، یکی یکی انتخاب کنید و بیایید تا اتاق های تان را نشان بدهم.
آن همه تلاش و جستجو چیزی نبود جز «یازده دقیقه یی» که به سرعت گذشتند و به غیر پشیمانی چیزی از خود بر جای نگذاشتند.
در معبد وقتی به یاد آن روز افتادم، احساس تهوع کردم و احساس تنفر از خود. و آشا را موجود فرشته سانی در مقابل خود دیدم و از خود پرسیدم که آیا من ارزش این عشق را دارم. جوابی نداشتم.
اما دوستم گفت: «تو گناهی نداری، خود را مقصر ندان. اگر تقدیر ریگی به کفش نداشت، چرا این بازی را در پیش گرفت؟ و این بیت ناصر خسرو را خواند:
اگر ریگی به کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن؟»
آشا در میان دختران نشسته بود، انگار ماهی در میان ستاره ها. بعد انگشتانش روی پرده های هارمونیه دویده بودند. صدای ساز بلند شده بود و بعد او خوانده بود. آوازی خوانده بود که حتا کریشنای معبد را دیدم که در سکوت فرو رفته و بی هیچ حرکتی، به آوازش گوش فرا داده است.
صدای آشا، هم لطیف بود و هم دردی در آن احساس می شد. انگار او «نای» بود و از جدایی ها شکایت داشت. همه فضای معبد را صدای آشا گرفته بود و تمام اشیاء برای شنیدن آن گوش شده بودند. این احساس هرباری که به خانقاه می رفتم نیز در من ایجاد می شد، اما آن روز، چیز دیگری نیز در این زیبایی و صدا بود. خوشبختانه، آن روز دستگاه ضبط صوت می چرخید و صدای او را ضبط می کرد.
بعد ها، این صدا همنوای تنهاییهایم شد. گاهی نیمه شب به آن گوش می دادم، گاه بامدادان. آنگاه که آب تلخ یک کوزه را سر می کشیدم، صدای آشا در اتاق می پیچید. بار بار آن را می شنیدم و بعد، پنجره را باز می کردم تا گوش بدهم به مکاشفه کوه آسمایی.
آسمایی بیش تر مرا ترغیب به سفر می کرد؛ انگار می دانست که شهر آهسته آهسته به قربانگاهی مبدل می شود که هیچ رحمی به شهروندانش نخواهد داشت. اما هر بار من این هشدار ها و ترغیب ها را، پژواک درون خود، می خواندم و خود را با امیدهای کاذبی، که حالا نمی دانم آنها از کجا به ذهنم می رسیدند، بازی می دادم. و هر بار که این ترغیب ها و هشدار ها زیاد می شدند، صدای آشا را می شنیدم. باربار می شنیدم و در آن غرق می شدم.
گاهی هم این صدا چنان بلند، گیرا و فراگیر می شد که سنگ ها و صخره ها به آن گوش می دادند و بادها آن را با خودشان به دشت ها و دامنه های دور دست می بردند. گاهی هم صدا به گوش نمازگزاران می رسید و آن ها را مجذوب خودش می ساخت. و همین کار، آن سه مزاحم را به دروازه من می کشاند.
من نمی خواستم با این کارم برای کسی مزاحمت خلق کنم؛ اما آنگاهی که صدای ضبط صوت بلند می شد، من همه چیز را فراموش می کردم. صدای ضبط صوت را بلند و بلند تر می کردم و صدا آن قدر بلند می شد که در امواج آن گم می شدم.
دوستم می گوید: «انسان به این خاطر در عشق هایش گم می شود که عشق از او بزرگ تر است. او خسی است در دریا و ظرفیت آن عشق را ندارد.»
و من کوچک و حقیر بودم در مقابل این عشق!
شش
پتو را کنار می زنم و از تخت خواب بر می خیزم. می ایستم کنار پنجره؛ خیره به کوه آسمایی؛ خیره به صخره های سیاه و تیره یی که همین حالا میزبان چند پرندۀ خوشخوان اند. پرنده هایی که از سنگ غولک های بچه های محله بی خبر اند. می دانم آن ها انتظار ندارند، از جایی، از پشت صخره یی، سنگِ گرد و کوچکی سریع به طرف شان پرتاب شود و آنان را آماج قرار دهد. از این تصور، لرزه به تنم می دود. خود را پرندۀ کوچکی می پندارم که از عواقبی که در انتظارش است، خبر نیست.
وقتی از کنار پنجره به طرف تخت خواب می روم، پایم به کوزه یی می خورد. آخرین قطره های شراب از کوزه می ریزند. کوزه را که حالا کنار دروازه افتاده، بر می دارم. آواز هوشدار دهنده پرسانت در گوشم طنین می اندازد: «شرابت از کوزه به زمین نیریزد که شکون بد دارد!»
تبسمی لبانم را از هم بازمی کند. شاید من این سخن پرسانت را جزء خرافات می دانم. اما، در گوشه یی از ذهنم، از دیری منتظر حادثه یی هستم. از روزی که رباب شکسته را در پیش خانقاه دیده ام. از روزی که دروازه خانقاه بسته شده و پیر بابا، کوچیده به پشاور. و اینک، شراب از کوزه به روی فرش ریخته است.
امروز چه اتفاقی خواهد افتاد. آشا، اگر مصیبتی به دور تو حلقه بزند، من خواهم توانست، تو را از آن بیرون بکشم؟
به دست شویی می روم. دوستم، در آیینه نمایان می شود. دیگر موهای سرش به سپیدی می زنند. شیارهای عمیق و حلقه های سیاه دورچشمانش او را از عمر اصلی اش پیرتر نشان می دهد. ریش ماشی و کوتاهی رویش را پوشیده و دندان های کوچک اش از میان لبان متبسمش نمایان است. دوستم، جوان- جوان پیر شده است.
دوستم می گوید: «آماده باش، مصیبت بی آنکه به دروازه دق الباب کند، به خانه می رسد. آنگاه، دست و پاچه شدن، به درد نمی خورد.»
دوستم آدم عجیبی است. بعدها، وقتی خبر شدم که در شفاخانۀ صلیب سرخ بستری شده است، با آن که نگرانی های خودم زیاد بود، رفتم به عیادتش. پوست تمام تختۀ پشتش کنده شده بود و به خاطر ایجاد سوختگی مشکل تنفسی پیدا کرده بود؛ اما باز هم روان صحبت می کرد. با این که نخواسته بودم ماجرا را بپرسم، دوستم خود ماجرایش را قصه کرد:
«دو یا سه بار طالبان به بهانه های مختلف گرفتندم و هر بار هی به پشتم شلاق زدند. یک روز به خاطر کوتاه بودن ریش، یک روز به خاطر نرفتن به مسجد و روز دیگر به خاطر شنیدن موسیقی. آن روز دیگر را هم که رفتم رباب را کوک کردم در باغ زرنگار که به یاد داری. دیگر از این که هربار مورد لت و کوب آن ها قرار می گرفتم، خسته شده بودم. فکر کردم چه کاری می تواند مانع این عمل آن ها شود، چیزی به فکرم نرسید. اما نیمه های شبی که از درد زخم های پشتم بیدار شدم، انگاره یک طرح شیطانی به ذهنم رسید. فردایش رفتم به نزد یک خالکوب و گفتمش که بر پشتم کلمۀ «محمد» را بنویسد. بیچاره اول می ترسید. بعد که دانست من از آن درختانی نیستم که با هر بادی سرخم کند، حاضر شد و کلمه را بر پشتم خال کوبی کرد. دو روز بعد، برای این که ببینم طالبان با من چه معامله یی می کنند، ریشم را تراشیدم و رفتم به طرف بازار. هنوز از اولین خم یک کوچه نگذشته بودم که دو طالب به سروقتم رسیدند. حالا هی بزن که نمی زنی. دیدم آن ها بی آن که چیزی بپرسند، پشتم را داغ داغ می کنند. با یک حرکت پیراهنم را پاره کردم. طالبان زود متوجه کلمه بر پشتم شدند و یکی اش نزدیک بود که به خاک بیفتد. بیچاره فکر کرده بود با معجزه یی رو به رو شده است. بعد که دومی اش گفت که این خودش کلمه را بر پشتش نوشته است، چنان به خشم آمد که فکر کردم مرا به آتش خواهد انداخت. اما چیزی نگفت و مرا نزد فرمانده شان برد.»
دوستم به یاد داشت که فرمانده طالبان به افرادش گفته بود که اول پشتش را بسوزانند که کلمه«محمد» پاک شود. بعد برابر به تعداد دفعاتی که او به بیت الخلاء رفته است، بر پشتش شلاق بزنند!
دوستم می گوید: «دشمن برای این که دردت را مضاعف کند، عملی می کند که به خشم آیی. آن کار من و این کار فرمانده طالبان هر دو از یک جنس بودند.»
دوستم گفت: «وقتی فرمانده این هدایت را می داد، پی بردم که از این کارش لذت می برد و یقیناً که تمام جریان شکنجۀ مرا هم شخصاً مراقبت می کرد.»
بعد ها وقتی به عیادت دوستم می روم، اولین چیزی که از من می پرسد این است که رابطه ام را با آشا قطع کرده ام یا نه. او اصرار دارد که در این دور جهالت، با آشا رابطه یی نداشته باشم. دوستم می گوید چنین روابطی عاقبت خوبی ندارد و اگر طالبان از آن باخبر شوند، حتماً به حسابم می رسند.
وقتی من برایش می گویم که نمی توانم؛ آخر من به آشا گفته ام که هیچ گاهی رهایش نخواهم کرد. با لبخندی محوی به جوابم می گوید: «برای عاشقی یک بدن سالم ضروری است.»
دوستم همیشه چنین گپ هایی می زند. وقتی برایش می گویم که شاید روح جوگیی در او حلول کرده باشد، دوستم می گوید: «هر چهارپایی می تواند زنده گی کند، اما من ترجیح می دهم درک زنده گی را بزیم.»
وقتی شهر را ترک کنم، دوستم را دوباره ملاقات خواهم کرد؟ آیا او با ماجرای دیگری خودش را به چوبۀ داری بالا نمی کشد؟ از دوستم بعید نیست که دوباره به ماجرایی دست بزند.
هفت
در خانقاه، پیر بابا مصروف رتق و فتق امور است. گاهی به این خانه، گاهی به آن خانه سر می زند. پیربابا وقتی جوان تر ها را می بیند، داد می زند: «این کار مانده؛ آن کار مانده!» حالت روحانیی در خانقاه مستولی است. مردمی که در این شام جمعه، به خانقاه هجوم آورده اند، با بیت های عارفانه، عطش روحانی شان را فروکش می کنند. آواز های گوناگون از هر طرف به گوش می رسد. انگار هر کسی برای گفتن چیزی دارد. دراین هنگام، می بینم در بالای مجلس، در کنار پیر مرد رباب ساز، که تازه سازش را سُر می کند، آواز خوانی می نشیند. پیراهن تنبان خامک دوزی شده، و شال ابریشمی اش، او را از دیگران متمایز ساخته است. کسی می گوید: «شریف جان!» گاه گاهی آواز او را از طریق رادیو شنیده ام، اما این بار نخست است که او را می بینم. از همه آرامتر و با آرامش روانی بهتری به نظر می رسد. قد بلند و اندام لاغری دارد. ریشش را از ته تراشیده و چهر استخوانی اش، بیشتر به یک ورزش کار «ماراتون» می ماند. وقتی او دست به هارمونیه می برد، هیاهو و صداهایی که فضای خانقاه را گرفته به طور معجزه آسایی محو می شود. آواز خوان زمزمه می کند:
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
غلغلۀ خانقاییان بلند می شود. یک می گیرد و دیگری سرش را تکان می دهد و چشم دیگری به ستون های سقف خیره می ماند.
آواز خوان در ادامه می خواند :
به این تمکین که ساقی باده در پیمانه می ریزد
رسد تا دور ما، دیوار این میخانه می ریزد…
خود را در حلقه یی از دختران زیبا می بینم، ساقی زیبارویی، کوزۀ شرابی را نزدیک پیاله ام می آورد و می گوید:
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
چشمان زاغ مانند ساقی مرا به یاد آشا می اندازد. می بینم، ساقی کسی جز آشا نیست. در همین رؤیا هستم که نوای رباب بلند می شود.
از میان نوای سازها، نغمه رباب مرا به وجود می آورد. انگار این نغمه با من حرف می زند. از خود می پرسم: «آیا، رباب ساز، چنین ربابی برای من هم خواهد ساخت؟» بی آن که برای پرسشم، پاسخی دست و پا کنم، حضور دوستم در محفل، مرا متوجه خود می سازد. او از کنار چند پیرو جوان می گذرد و در کنار من، زانو می زند. او پیاله شراب به دست، نیم هشیار نمی مست، می گوید: «ما پست فطرت ها، ما که در همین خانقاه هم در ذهن های خاکستری خود، علیه یک دیگر توطئه می بافیم. ما که هیچ فرصتی خود بزرگ جلوه دادن را از دست نمی دهیم، ببین،-(دوستم ضمن اشاره به اطرافم، ادامه می دهد) چگونه ریاکارانه با هر بیت به وجد می آییم. ما آدم های کوچک، حقیر، ما گـُه ها!»
میخواهم خاموشش سازم. می ترسم، مبادا کسی بشنود. دوستم بی باک داد می زند: «بگذار همه بدانند. این کرم های حقیری که نام انسان را به خود گذاشته اند، ریا کار اند.» و تکرار می کند: «ریا کار!»
نمی توانم بیشتر در خانقاه باشم. می دانم اگر دوست را از این جا بیرون نکنم، حتماً گلی را به آب خواهد داد. وقتی باهم به کوچه می آییم، در آن سو، معبد آسمایی چراغان است. وسوسه می شوم. آخر نمی شود که به طرف معبد ببینم و آشا در نظرم مجسم نشود. دوستم را به بهانه یی به خانه می فرستم و خود به طرف معبد می روم.
هشت
لبان داغ بر پیشانی. آشا گفت: «برو!» و لبان داغ باز بر پیشانیم نشست.
چه تلخ است وداع. آخر معشوقه را نمی شود که رها کرد؛ آن هم در چنین وضعیتی! دوستم می گوید: زنده گی یک جبر است و در این زنده گی اجباری انسان بارها مجبور می شود کاری کند که نمی خواهد.»
کجاست دستی که واژه جبر را از فرهنگ ها بزداید و از آن پس هیچ انسانی مجبور نگردد. مجبور نگردد که در یک پاییز سرد، در حالی که قحطی و جنگ گریبان مردم را گرفته است، معشوقه اش را بگذارد و برود. و دل نمی خواست. هی به من نهیب می زد که نرو، نرو. اما می شد بمانم؟
از نزد سرخه برگشته بودم. هشت تا سلاحی که در یک چپن مندرس پیچیده شده بود، بر دوشم سنگینی می کرد. باید آن ها را به حوزه می بردم. به حوزه دوم امنیتی، جایی که ملا جگر منتظر بود.
عصر همین روز، وقتی در حوزه لباس های پاک و غذایی را که آشا آماده ساخته بود به «پرسانت» بردم، ملا جگر گفت: «اگر هشت میل سلاحی را که این کافر پنهان کرده است، تا امشب برایم حاضر نکنی، کارش خلاص است.» بعد، خندۀ مرموزی کرد و گفت: «بار یک کافر از جهان کمتر، بهتر!»
وقتی از دروازۀ حوزه به داخل پا گذاشتم، ملا جگر که از داتسون پیکپش پیاده می شد، گفت: «ماشاءالله، وقتی گپ کشتن را بزنی، از بین سنگ هم اگر شود، سلاح می آورند.»
چپن را که در آن هشت تا سلاح پیچیده شده بود، بر زمین گذاشتم. ملا جگر با پای چپش گوشۀ چپن را پس زد. دست دراز کرد و یکی از سلاح ها را گرفت و بویید: «خوب، خوب!»
بعدها دریافتم که آن هشت تا سلاح را سرخه از نزد ملاجگر دزدیده بوده است. هر یک سی لک افغانی قیمت داشت و بیچاره آشا، به خاطر آن ها تمام طلاهایش را فروخته بود. تمام طلاهایش را. و من نتوانسته بودم مانع شوم.
چند روز بعد از تحویلی اسلحه، گماشته گان ملاجگر سراغم آمده پرسیده بودند که آن اسلحه را از کی خریده بودم؟ هرچند گفته بودم که از کسی نخریده ام، باور نکرده بودند. آخرش ملا جگر پیام داده بود که اگر تا دو روز دیگر نام آن فروشنده را افشا نکنم، عواقب بدی در انتظارم خواهد بود. او به پرسانت نیز اخطار کرده بود و آشا از این بابت سخت نگران بود. با این همه من یقین داشتم که، ملا جگر تنها عقب من افتاده است و بس، زیرا می داند که فروشنده اسلحه را فقط من می شناسم.
آیا می توانستم نام سرخه را افشا کنم؟ و اگر نام او را می گفتم چه؟ او انکار نمی کرد؟ و آشا اصرار داشت که برو. برو از این اختناق. اگر جایی دگر رفته نمی توانی، برو به ده.
دوستم در مورد ده، پیر مرد باغبان و چند خانۀ گلی که در آن جا بود، معلومات مفصلی برایم داده، گفته بود: «ده جایی نیست که بتوانی از نظر طالبان خودت را پنهان کنی. اگر طالبان بو ببرند که در آن جا هستی، به ساده گی پیدایت می کنند. موفقیت تو در این است که کسی از رفتنت به ده خبر نشود.
می دانستم که باید به هیچ کسی در مورد سفرم چیزی نگویم؛ بخصوص درباره ده. حالا وقتی در این مورد فکر می کنم، نمی توانم به یاد بیاورم که آیا آن روز که بچه های محله آمدند به اتاقم و خبر این را که کسی گزارشم را به ملاجگر داده است، برایم گفتند، درباره سفر به آن ها چه گفتم.
نمی دانم که بچه های محله دیرتر از معمول به سراغم آمدند یا من زودتر از معمول سر یکی از کوزه ها را باز کرده بودم. یا دوستم از سفر من به ده برای بچه های محله چیزی گفته بود. به هر ترتیبی که بود، من راز سفرم را به بچه های محله در همان جا افشا کردم. حقیقت هرچه باشد، این است که طالبان از محل بود و باش من زودتر از وقت باخبر شدند.
نُه
وقتی هر صدایی را خاموش می کنند و وقتی گلوی باریک نای را به خاطر صدایش می فشرند و پرنده گان را به جرم چهچه شلاق می زنند، چطور باور کنم؟ چطور باور کنم که صدا هست، که صداست که جاودانه می ماند؟ و فکر نکنم به آن شام پاییزی که سرنوشت مرا به آشنایی صدای آشا برد.
شاید مراسم «کروه جهوت» بود. در آن پاییز، تازه هفده ساله شده بودم و مادر هی از داماد کردن من گپ می زد. این مساله مرا بیش تر گوشه گیر ساخته بود و کمتر در حضور زنان و دختران حاضر می شدم. نوعی حیا و شرم مرا منزوی ساخته بود و فکر می کردم هر دختر و زنی مانند خریداری که هرچه به دستش بدهی سرافگنده می پذیرد، می بیندم.
آن سال ها پدر، که کار و بار دولتی را از دست داده بود، در سرای موتی چوب فروشی می گرد. من با عبور از گذر شور بازار، در آستان گذر «پندت» ها به سرای موتی می رسیدم. در کنار بیرونی سرای سه دکانِ رباب سازی، لباس شویی و خیاطی کنار هم بودند و در داخل سرای، پدر را می دیدم که با چهره استخوانی و ریش خارخارش کنار ترازوی بزرگ بر کرسیی نشسته است و به دروازه سرای می بیند.
آن عصر، دوست پدر، پرسانت که در همان نزدیکی دکان عطاری داشت، از پدر مقداری چوب خریده بود؛ احتمالاً برای مصرف در مراسم «کروه جهوت»؛ اما برای انتقال آن کسی نیامده بود و شام نزدیک می شد. همین که من از دروازۀ سرای داخل شدم، پدر با صدای رعشه داری گفت: «بیا پسرم، این چوب ها را بردار که ببریم به خانۀ پرسانت!»
خانۀ پرسانت در جوار معبدی بود که هر وقت از کنارش می گذشتم، بوی خوش عود مشامم را نوازش می داد؛ اما تا هنوز نه به معبد پا مانده بودم و نه به خانۀ هندویی. تنها گاه گاهی که راجیش را وقت چاشت در دکان می دیدم، برایم «پراته» تعارف می کرد. من پراته را به خاطر طعم و بویش بسیار دوست داشتم.
مادر می گفت که نان هندو در شکم مسلمان چهل روز ذکر می کند. و من بدون آن که در این مورد فکر کنم، پراته می خوردم و از مزۀ آن لذت می بردم.
پشتۀ چوب سنگین نبود. پدر دیگر وقت ها به شاگردش می سپرد که چنین کارهایی را انجام دهد. آن عصر حسین نبود و من با خوشحالی پشته را تا خانۀ پرسانت رسانیدم. پدر که از من چند گام پستر بود، صدا زد: «همین جا باش!»
دیگر شام آهسته آهسته رسیده بود و در این سوی کوه آسمایی خانه های گاهگلی تیره و تار به نظر می رسیدند. بیشتر خانه ها، در سکوت فرو رفته بودند، تنها از معبد صدای ساز شنیده می شد.
وقتی پدر رسید، پرسانت را دیدم که از پله های معبد پایین می آمد. لباس های هر روزه اش را به تن نداشت. انگار جشن گرفته بودند. پرسانت وقتی مرا با پشتارۀ چوب دید، متحیر شد و با صدای ضعیفی گفت: «پسرم چرا زحمت کشیدی؟»
پدر خندید و گفت: «چیزی نیست. بگذار که بزرگ شود! بعد پرسانت را بغل گرفت و چیزی به گوشش خواند. در آن هنگام تصور کردم پدر کوزه یی را که پنهانی از دست پرسانت گرفته بود، زیر چپن کندزیش مخفی کرد.
چنین کوزه هایی – اما خالی اش – همیشه در گوشۀ اتاق پدر بود و تا دیری ندانسته بودم که در آن ها چیست.
دوستم پیشتر از من، متوجه شده بود که بعد از مرگ «بابا» – پیرمرد یهودی – که در همان سرای موتی اتاقی داشت، پدر با پرسانت روابط نزدیک و صمیمی پیدا کرده بود. دوستم می گوید: «شاید بعد از مرگ بابا، همین پرسانت، پدر آشا، برای پدر کوزه های گلی پر از شراب را فراهم می کند.» او حتا می گوید که پدر را دیده است که چگونه پنهانی و دور از چشم مردم این کوزه ها را هر شام به خانه می برد و در اتاقش – زیر چارپایی– می گذارد.
وقتی بستۀ چوب را کنار پله های معبد گذاشتم، پرسانت گفت: «بیا، مهمان ما باش. امروز مراسم «کروه چهوت» برگزار می شود. همه مهمان هستند و تو از همان «پراته» هایی که خوش داری نوش جان کن.»
پدر خندید و بی آن که چیزی بگوید، به طرف خانه رفت. خواهی نخواهی، به طرف معبد رفتم. انگار کسی مرا به آن سو می خواند. صدای ساز و آواز مرا به وجد آورده بود. چیزی در آن ساز و آواز بود که همه صدا ها و همه ساز ها در مقابل آن بی «سر»و «لی» به نظر می آمدند.
وقتی پا به اندرون معبد گذاشتم، تعدادی از زنان هندو دسته جمعی آواز می خواندند. و دختران جوان و نوجوان با لباس های رنگارنگ در اطراف مادران شان نشسته بودند و آنان را در ساز و آواز همراهی می کردند.
در این هنگام، صدایی شنیدم که زمان را برایم به سکون در آورد. دیدم دختری است پانزده، شانزده ساله. دختر با آن چشمان سیاه درشت، ابرو های به هم پیوسته و خال سیاهی که بر کنج لبش بود، در فضای کوچک واقعیت هایم، مانند درد و خوشی، در آن شام پاییزی فرود آمده بود. چه بود در آن صدا؟ چه رازی را می خواست با من درمیان گذارد؟ با آن که نمی دانستم او چه می خواند، عاشق آن صدا شدم. عاشق آن لحن و شاید هم عاشق آن دختر.
از آن پس، «آشا» شد ورد زبانم و با این که هیچ استعدادی در موسیقی نداشتم، به دنبال راز اثرگذاری «سر» و«لی» شدم.
ده
من هیچ گاهی با آرزویم نمیرسم. این یک گپ میان تهی نیست. من این را به تجربه دریافته ام. زمانی که عشق من به «سر» و «لی» زیاد شد، خواستم، با سازی آشنایی پیدا کنم. از هارمونیه که آشا می نواخت، زیاد خوشم نمی آمد. از همان کودکی با سازهای تاری علاقه داشتم. مادر می گفت که هنوز هفت ساله نشده نبودم که از تارهای سیم، برای خودم سه تار ساخته بودم و با آن ساز می زدم. بعدها، شاید به خاطر این که استعدادی در این زمینه نداشتم، علاقه ام به سازها کم شد. و یا من در دنیا خشن واقعیت چنان گم شدم که ساز ها را فراموش کردم.
اما بعد از آشنایی با آشا و پیرمرد رباب سازی که در سرای موتی دکان داشت، به رباب علاقه مند شدم. هرباری که به سرای موتی می رفتم و از کنار دکان رباب ساز می گذشتم، رباب ها به طرفم خیره می شدند. کاسه های آن ها مرا به خود می خواندند و گوشک های شان مرا وسوسه می کردند که آن ها را کوک کنم و تار های شان را به صدا در آورم.
یک روز برجیش برایم گفت: «دوست داری رباب داشته باشی، این که کار دشواری نیست. برو به رباب ساز بگو، من یقین دارم که برایت رباب خوبی خواهد ساخت.»
من کمتر جرات داشتم برای خودم از کسی چیزی بخواهم. آن گاهی که دلم برای داشتن یک رباب به درد آمد، دوستم گفت: «آخر مرد خدا، تو که خیرات نمی خواهی. هرچه خواست، حسابش کن و به جرات بگو بهترین ربابش را برایت بسازد.»
و چنین بود که یک روز تمام دلهره هایم را بیرون ریختم و رفتم به نزد رباب ساز. پیر مرد کاسه ربابی را جلا می داد و سخت مصروف کارش بود. هر چند لحظه، سرفه یی می کرد و بعد، بازهم به کارش ادامه می داد.
همان جا در کنار دروازه دکان، منتظر ماندم. پیرمرد وقتی متوجه من شد، با صدای رعشه داری که نشان می داد براده و گرد چوب شش هایش را آزرده است، گفت: «بچۀ خلیفه چه طور این طرف ها آمدی؟» آهنگ صدایش با آن همه رعشه و لرزش، گرم و صمیمی بود. نزدیک تر رفتم و روی کاسه یک رباب دست کشیدم.
پیر مرد سرفه یی کرد و گفت: «مثلی که می خواهی رباب داشته باشی!»
پیر مرد سخن دل را می خواند. و من، باز هم شنیدم که زیر زبان گفت: «مثلی که عاشق شده ای؟» گفتم: «خلیفه، یک رباب خوب می خواهم؛ ربابی که نظیر نداشته باشد.»
پیر مرد رفت گوشه دکان و کندۀ چوبی را نشان داد: «می بینی، توت صد ساله است، برایت چیزی بسازم که خودش بخواند.»
بعد هفته ها گذشت. هر بار که سراغ پیر مرد می رفتم، می گفت: دو سه روز دیگر کارش تمام می شود.» و روزی که مژده داد، فردا یا پس فردا رباب را می توانم ببرم، آنقدر شاد شدم که بی درنگ رفتم و به آشا گفتم: «آشا می دانی ربابم آماده شده؟» آشا نوک انگشتانم را بوسه زد. اما چیزی نگفت.
فردایی که رباب را بگیرم، هرگز فرا نرسید. زیرا سرای موتی با تمام دکان هایش آن روز میان شعله های آتش فرو رفت و رباب های زیادی بی آن که صدایی بکشند، به سرزمین خاموشی رهسپار شدند. و یقین یافتم که هیچ گاهی با آرزویم نمی رسم.
یازده
دوستم پیش از آن که به پشتش کلمه محمد را نقش کند و آن ماجرا اتفاق بیفتد، کاری کرده بود کارستان. وقتی من از ماجرا خبر شدم، دانستم که نمی شود برایش کاری کرد. او به این خاطر، سه ماه را در زندان گذراند. و خدا می داند که چگونه خودش را رها ساخته بود.
آن روز، دوستم درست وقت نماز عصر رفته بود پارک زرنگار و درمیان پارک بر یک سکوی بلند نشسته، ربابی را که پنهانی با خود آورده بود، کوک کرده، آغاز کرده بود به نواختن.
مردم یکی یکی گردش جمع شدند. مردم با شوق و اشتیاق به صدای عاشقانۀ رباب که فضای پارک زرنگار را پرکرده بود، گوش می دادند که طالبان رسیده بودند. هی بزن که نمی زنی. هم مردم را که در اطراف او جمع شده بودند، به شلاق بسته بودند و هم او را. بعد رباب را در همان سکوی بلند به آتش کشیده بودند و دوستم را که در نتیجه، شلاق و مشت و لگد شان به مرز بیهوشی رسیده بود، در موتری انداخته، با خود برده بودند.
بعد ها، دوستم گفت که در زندان با وجود آن جرم بزرگش زیاد مورد لت وکوب قرار نگرفته بود. دوستم گفت: «در زندان، همان روز نخست، خبرهای انگلیسی رادیوی بی بی سی را در مورد طالبان به مسئول زندان ترجمه کردم. از آن به بعد، برایم احترامی که هیچ توقع اش را نداشتم، می گذاشتند. مسئول زندان فکر می کرد که خبرهای انگلیسی بی بی سی درست تر و واقعی تر از خبرهای فارسی است.»
دوستم می گوید: «این ما هستیم که تعیین می کنیم که چه چیزی واقعی تر است. ما به واقعیت نظر به دیدگاه خودما، ارزش می دهیم و اگر واقعیت مطابق میل ما نباشد، آن را واقعی نمیپنداریم و با صد دلیل و برهان آن را غیر واقعی قلمداد می کنیم.»
دوازده
دوستم می گوید: «آشنایی مثل پولِ پس انداز است که یک روز حتماً به درد می خورد.»
من زمانی با سرخه آشنا شدم که جنگ در آن سوی دریای کابل ادامه داشت. همه می ترسیدند. همه در صدد آن بودند که کوچ و بارشان را برسانند به جای امنی؛ اما این کار به تنهایی ممکن نبود. آن روز با صد تلاش یک کراچی دستی پیدا کردم؛ اما می شد آن را به تنهایی بار کنم و از راه دشواری به منزل مقصود برسانم؟ روشن بود که نه.
آن روز سرخه به مددم رسید. با او اسباب را بر کراچی دستی چیدم و هردوی مان آن را از راه گذر بالاکوه به ده افغانان و از آن جا به خیرخانه رسانیدیم و با هم خوب آشنا شدیم.
بار اول سرخه را در پشت «کاسه سنگ» دیده بودم. پشت سنگ بزرگی که مانند یک کاسه بزرگ به پهلو افتاده بود و سه چهار نفر به راحتی در میانش جای می شوند. آن سوی کاسه سنگ، خالیگاهی بود که از چهار سو از دید مردم پنهان بود.
چاشت گرمی بود و رفته بودم از چشمه یی که در آن بالا از میان سنگ ها جاری بود، آب سرد بیاورم. در راه برگشت، شاید به خاطر استراحت کوتاه، راهم را کج کردم و رفتم به طرف کاسه سنگ. چند لحظه یی آن جا ننشسته بودم، که احساس کردم صدایی از آن سوی سنگ می آید. با دلهره برخاستم و از گوشۀ سنگ به پایین نگاه کردم. سرخه را دیدم که تقریباً از درد فریاد می زد. به شکم خوابیده بود و لکه های خون برکفل های برهنه اش دیده می شد. ترسیدم کمکش کنم. دست ها و پاهایم میلرزیدند. کی با او این کار را کرده بود؟ در آن جا هیچ کسی دیده نمی شد.
بعدها، هرگاهی که با سرخه رو به رو می شدم، همان احساس هراس و دلهره در من بیدار می شد. دیگر نمی خواستم با او رو به رو شوم تا این که یک روز پی بردم که سرخه نیز می کوشد خودش را از من پنهان کند. اما این بعدها بود که سرخه به نام «بچه بی ریش» شهرت یافت و آن گاه دیگر درمیان همه بچه های محله از کارهایش به آواز بلند قصه می کرد و مانند من به چند تای دیگر هم اشاره می کرد و می گفت که این ها هم شاهد اند!
حالا سرخه باز هم به مددم می رسید؟ نمی دانستم. اطمینان دیری بود که در من مرده بود.
یکی از بچه های محله گفت: «سرخه را نزدیک حوزه می توانی پیدا کنی.»
رفتم نزدیک حوزه. جادۀ پیش روی حوزه خالی بود و عبور و مرور مردم چنان کم بود که تا آن زمان جادۀ پیش روی حوزه را چنین خالی و بی سرو صدا ندیده بودم. این وضعیت یک نوع ترس را در من دامن می زد. وقتی نزدیک حوزه رسیدم، سرخه از پشت درختی سرکشید و گفت: «ها! بچه خلیفه.» نزدیک تر رفتم. سرخه در آن دستار سیاه و پیراهن تنبان قندهاری هیبت دیگری یافته بود و ریش زردنبویی که زیر زنخش روییده بود، بیگانه می نمودش.
بعد از گپ های معمولی، من صد دل را یکی کردم و ماجرای اسلحه را با او در میان گذاشتم. سرخه به فکر فرو رفت و بعد انگار آهی می کشد، به آسمان چشم دوخت و درحالی که تارهای ریشش را می کند، گفت: «برو بچۀ خلیفه، برایت یک کاری می کنم.»
سیزده
حسرت به دست گرفتن کوزه های گلی که همیشه در زیر چارپایی پدر می بود و من اجازه نداشتم به آن ها دست بزنم، از دیری مانند خوره در وجودم رخنه کرده بود و مانند وسوسه یی هی به سراغم می آمد و مرا وا می داشت به اتاق پدر سر بزنم. بیشتر وقت ها بهانه ام گرفتن دیوان حافظ بود که پدر شبانه با آن به تفال می پرداخت. وقتی به اتاق پدر می رفتم، ناخودآگاه دستم می رفت به طرف کوزه ها. یکی را می برداشتم، بو می کردم و حسرت زده کوزه خالی را می گذاشتم سر جایش.
اما آن روزی که کوزه را برداشتم و چیزی در ته آن مرا وسوسه کرد که سربکشمش، برایم فراموش ناشدنی است. شاید کمتر از نیم پیاله، مایع سرخرنگی در ته کوزه بود. بوییدمش، بوی دیگری داشت. بویی که تا آن روز نشنیده بودم.
با آن که دانشجو بودم و به اصطلاح با هرگروه آدم نشست و برخاست داشتم، لب نزده بودم به مشروب. و حالا بوی کوزه ها مرا دیوانه می کرد.
دوستم می گوید: «بوی است که انسان را به اعماق درک می رساند.» اما من بی آن که درکی از آن ته کوزه داشته باشم، در ژرفای وجودم احساس لذتی مرموز نسبت به آن ته مانده کوزه پیدا کرده بودم. و این لذت گنگ و پر ابهام را بویی که از کوزه می شنیدم، به من بخشیده بود.
از ترس این که مبادا کسی سر برسد، با دلهره و وسواس کوزه را بالا بردم و محتوای آن را سرکشیدم. سوزشی گوارا حنجره و حلقومم را در نوردید. با عجله کوزه را سر جایش نهادم و خود را با دیوان حافظ مشغول ساختم. این بیت پیش چشمم به رقص آمد:
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کار فرمای قدر میکند این، من چه کنم؟
با این که اولین تجربه ام با محتوای این کوزه ها سوزنده بود، از آن روز به بعد هی می کوشیدم که ته ماندۀ همان کوزه ها را بچشم و بنوشم. نوعی اعتیاد در من آهسته آهسته به وجود می آمد که بعد ها با آشنایی با آشا، دریافتم که آن چه مرا به خود می کشاند، این کوزه ها نیست، حالتی است که با صدای آشا در من به وجود می آید.
پرسانت زمانی مسئولیت تهیه شرابم را به عهده گرفته بود که پیدا کردن آن نزد هر کسی جرمی بود خطیر. طالبان بسیاری را به این جرم شلاق زده بودند و برای مدت نامعلومی به زندان افگنده بودند. آشا نگران پدرش بود و وقتی من مانع پرسانت شدم، فردایش سراسر بدنم را لکه های سرخی که به هم می چسپیدند و بزرگ می شدند، دوباره گرفت.
در آن حال که داءالصدف و تب مرا می سوزاندند، چهره های طالبان پیش رویم زنده می شدند؛ چهره های آفتاب سوخته، با چشمان درشت و سرمه کشیده، با ابروهای تند و اغلب ریش دراز. سرها همه با دستارهای بزرگ سیاه پوشیده بودند و، نگاه ها متحیر و وحشتناک بودند. نمی دانم چگونه شد که به یاد بیدل افتادم:
یک نخود کله و صد من دستار
این کم و بیش چه معنی دارد
روز بعد، داءالصدف و تب مرامجبور ساخت دوباره دست به دامان پرسانت ببرم و او را مجبور کنم که از شراب های خانه گی اش، کوزه یی برایم بدهد. و به این گونه، سلسلۀ آمدن کوزه های گلی ادامه پیدا کرد.
چهارده
سرخه بود. هر چند با دستار نیمی از رویش را پوشیده بود، اما کسانی مثل او را از کپل هایشان می شود شناخت.
دوستم می گوید: «آن که شهرۀ شهر شد، اگر در دل سنگ هم خودش را پنهان کند، سنگ فریاد می زند که در درونش کیست.»
سرخه چشم چپش را از دست داده بود. بچه های محل می گفتند که این حادثه نتیجه یک خشونت جنسی بوده است، زمانی که فاعل به اوج لذت رسیده است، با انگشت سبابه ضربه یی زده به چشم چپش. و من مطمئن بودم که این کار، کار ملا جگر است.
بچه های محل که به هر رازی پی می بردند، از حادثۀ مشابهی نیز در گذشته قصه می کردند. بعدها راجیش خود از واقعه قصه کرد و من سادیزم جنسی را که هیچ کسی درباره اش برایم چیزی نگفته بود، شناختم.
آن روز راجیش را در دکان شان دیدم. گوش چپش را با پارچه یی بسته بود و تلخی یک اندوه در چشمانش موج می زد. با هر تلاشی که کردم، نتوانستم لبخندی به گوشۀ لبش بیاورم. حالا درست به یاد ندارم که چند روز بعد قفل دهنش شکست و با چشمان نم زده گفت: «رفته بودم معبد آسمایی، وقتی برمی گشتم، برات شیریخ پز را دیدم که به طرف جنوبی کوه آسمایی می رفت. نزدیک که آمد، گفت:
– می فهمی به کجا می روم.
گفتم:
– نه!
گفت:
– می روم یخچال. برف می آورم.
دلم شد که من هم برف بگیرم و ببرم خانه. گفتم:
– مرا همراه می بری؟
برات گفت:
– چرا نه؟ بیا!
در راه با من زیاد مزاح کرد. گپ های زشت گفت و وقتی نزدیک توده های برف رسیدیم، با یک حرکت تند مرا بالای برف ها انداخت. اول ندانستم چه می خواهد. بعد، که ایزارم پاره شد، دیگر نمی توانستم خود را رها سازم. درد آور بود و من نمی توانستم فریاد کنم. صدایم به کلی در گلویم گره شده بود و فکر می کردم که خواهم مرد. برات هی هن هن می زد و نفس های طولانی می کشید. درست مثل یک حیوان. بعد هم دندان هایش را به گوشم بند کرد و نرمۀ گوشم را کند…»
و من به لحظه یی فکر می کردم که فاعل انگشت سبابه اش را به چشم سرخه فرو برده بود. چی دردی داشته سرخه در آن حالت. او که شاید نه از سر اجبار بل از روی رضایت تن به این کار می داد.
درمیان ده دوازه طالب شناخته بودم این سرخه را. حالا او هم مانند دیگران دشنامم می داد و با لگدم می زد. می گفت که این اسلحه را از کی خریده ام. چه می توانستم بگویم.
با هم، در دامنۀ کوه سخی قرار گذاشته بودیم. بالاتر از سنگ ذوالفقار. ساعت هفت بود؛ اما شب تاریک تر فرود آمده بود بر شهر. در زیر درخت توتی که شاخه های برهنه اش در سوزش سرد باد خزانی چونان دستان بی استدعایی رو به آسمان مانده بود، سرخه منتظر بود. از همان دور شناخته بودمش. یک چشمش را با گوشۀ دستار بسته بود. وقتی نزدیک شدم، بی هیچ مقدمه یی هشت تا سلاح را که در یک چپن کهنه پیچیده شده بود، به طرفم انداخت.
چه تلاش هایی کرده بودم به خاطر این هشت تا سلاح. حالا پیچیده در چپنی مندرسی پیش پایم بود. می دانستم سرخه با چه دشواری هایی آن را تهیه کرده بود.
سرخه گفت: «دوصد و بیست لک افغانی.»
پول ها را بی شمردن گذاشته بودم به کف دست سرخه. هیچ شادیی در لبانش ندویده بود. سرخه از روی خاک ها برخاسته و دامنش را از گرد سترده بود. و بعد بی آن که به عقب ببیند، یا خدا حافظی بگوید، رفته بود و من دیده بودمش که در سیاهی شب گم می شد.
حالا که دستانم به پشتم بسته است و به آن شب فکر می کنم، به یاد می آورم که سرخه خسته معلوم می شد. خسته از زنده گی در زیر گلوله ها، وحشت و سادیزم جنسی.
شبی که طالبها مرا در ده پیدا کردند، تصور نمی کردم که سرخه را هم ببینم. می دانستم که به خاطر گزارش آن سه مزاحم، کوزه های شراب و تندیس چوبی کرشنا که از اتاقم پیدا شده بودند، ملاجگر افرادش را به این گوشه نمی فرستد. وقتی افراد او هی لگد میزدند که بگو نام کسی را که اسلحه را برایت فروخته است و اما از کوزه های شراب و تندیس چوبی کرشنا گپی به میان نمی آمد، دانستم آن چه برای ملا جگر اهمیت دارد، نام فروشندۀ اسلحه است نه چیز دیگری.
ملا جگر از کابل تا به این ده دور افتاده این همه افرادش را که می بایست به جبهۀ جنگ بفرستد، برای گرفتن انتقام فرستاده بود. انتقام از آن کس که به او خیانت کرده بود. در لباس دوست و «اندیوال» هشت تا سلاح را دزدیده و به من فروخته بود. کاش اسلحه دوباره به خودش داده نمی شد. کاش می دانستم و آن هشت تا سلاح را در جایی با هشت تا سلاح دیگر تبدیل می کردم.
سرخه چرا چنین کار پرخطری را کرده بود؟ چرا از عاقبت این مساله نهراسیده بود؟ این ها همه سؤال هایی بودند که برای شان پاسخی نداشتم. و حالا اگر من نام فروشنده را نمی گرفتم، چه می شد؟
پانزده
این بعد ها بود که سرخه برایم گفت چگونه و چرا هشت تا سلاح ملا جگر را دزدیده بود. بعد از سفر طولانی، رسیده بودیم به پشاور و در اتاقی در یک مهمانخانه دم گرفته بودیم. شاید عصر بود. من در تصوراتم با آشا گفتگو داشتم که سرخه گفت: «می دانی چرا سلاح های ملاجگر را دزدیدم؟»
حدس زده بودم؛ اما یقین نداشتم. سرخه گفت: «فردای روزی که وعده کردم اسلحه برایت فراهم کنم، رفتم حمام. همین که از حمام برآمدم، یک پیک اپ سفید پیش پایم برک گرفت. دل نادل بودم که با آن ها بروم یا نه. در موتر به شمول راننده سه نفر بودند. هنوز تصمیم نگرفته بودم که موتر ملاجگر رسید. دیگر نمی شد با آن ها بروم. بی هیچ سخنی از کنار پیک اپ گذشتم و رفتم به طرف ملا جگر که خود در جای راننده نشسته بود. چهرۀ دود کرده داشت و عصبانی معلوم می شد. اشاره کرد که سوار موتر شوم. همین که سوار موتر شدم، پیک اپ اولی با سرعت زیاد که خشم راننده را نشان می داد، از کنار موتر گذشت. نخواستم به طرف آن ها ببینم. ملاجگر وقتی مطمئن شد که آن ها رفته اند، حرکت کرد و رفت به طرف شهرنو. جایی که مهمانخانۀ طالبان بود.
در حویلی مهمانخانه هشت، هفت طالب گرد هم نشسته بودند. از چهره های شان معلوم بود که تازه از جبهه آمده اند. گرد و خاک جنگ هنوز هم در دیده گان شان مانده بود.
ملاجگر دست چپم را در دست گرفت و باهم رفتیم به دهلیز. نگاه ها تا دهلیز ما را تعقیب کردند. ملا جگر پسر نوجوانی را صدا زد و کلیدی را از او گرفت. ما داخل اتاق شدیم. فرش پلاستیکی و دو، سه تشک در اتاق با بالشت های رنگارنگ زیاد چشم نواز نبودند. ملاجگر خود را روی یک تشک رها کرد و گفت: «امروز زیاد زیبا شده ای؟» با این کلمه چهره سرخه را دیدم که مکدر شد و عینک دودیی را که تازه خریده بود و با آن چشم کورش را پنهان می کرد، برداشت. تصور کردم که همان لحظۀ پر درد و وحشت به یادش آمده است.
سرخه گفت: «ملاجگر را تا آن روز چنان وحشی ندیده بودم. اول می خواست کار را طول بدهد. بعد که به اوج رسید، وحشیانه به اذیت من پرداخت. گاهی به کفل هایم ضربه می زد، گاهی موهایم را سخت کش می کرد. تا این که به فریاد افتاد. جیغ های وحشیانه اش اتاق را پر کرد و در همین وقت انگشت سبابه اش را فرو برد به چشم چپم.»
سرخه عینک را دوباره بر چشمش گذاشت و بعد گفت: «شب به حوزه رفتم. با این که درد هیچ مجال نمی داد که دربارۀ چیزی فکرکنم، یک نوع خشم مرا می خورد. نمی دانستم چه کنم و چگونه از ملاجگر انتقام بگیرم که تو به یادم آمدی. رفتم به «سلاح کوت» اتاق خالی بود و به جز یک بکس آهنی که معلوم نبود در بینش چیست و مقداری خرت و پرت در اتاق چیز دیگری وجود نداشت. با آهسته گی بکس را گشودم. هشت میل سلاح در آن برق می زدند. با آهسته گی سلاح ها را برداشتم و رفتم به دهلیز. کسی نبود. از میان خرت و پرت ها چپنی را یافتم و سلاح ها را در آن پیچیدم. فردا وقتی ملاجگر از دزدی سلاح ها خبر شد، مثلی که مرچ در کونش کرده باشی، قرار نداشت. حس ناخودآگاهی به او گفته بود که این کار انتقام است. او می خواست بهر قیمتی که باشد، دزد را پیدا کند تا به او بفهماند که او شکست ناپذیر است؛ اما من مجالش ندادم.»
سرخه خاموش شد. لبخندی بر کنج لبش بود که او را شیطان تر از زمانی که برات را به دام انداخت، نشان می داد.
شانزده
دوستم می گفت: «تنهایی انسان را با جرات می سازد. اما وقتی من تنها شدم، ترسیدم. شبی که پدر با چشمان سرخ و چهره عصبی وارد اتاقم شد و اعلام کرد که فردا با مادر می رود پشاور، ترسی در زیر پوستم دوید. دو روز پس از آن، لکه های سرخی که نمی دانم از کجا پیدا شده بودند وهی روی پوستم حرکت می کردند، سراسر بدنم را پوشاندند و تب شدیدی به سراغم آمد.
هفتۀ قبلش با پدر سر این موضوع که با آن ها به پشاور بروم یا در کابل بمانم، نزاع داشتم. پدر ندانسته بود که چرا اصرار دارم بر ماندنم. بهانه ام مراقبت از خانه بود؛ اما مادر که می دانست ماجرا چیست، تنها می گفت: «بلا به پس خانه!»
و حالا این لکه های سرخ به بستر خوابانده بودم. دواهایی که خودسرانه می خوردم، هیچ سودی نداشت و تب مرا رها نمی کرد، تا این که آشا پرسانت را بالای سرم آورد. وقتی پرسانت پوستم را که پر از لکه های سرخ بود، دید تنها گفت: «ترس!» و شاید هم ترسدانه! نمی دانم. بعدها دانستم که این بیماری داءالصدف است و به گفتۀ پرسانت از ترس پیدا می شود.
شام همان روز، پرسانت دوباره سراغم آمد. تصور می کردم که شاید دوایی آورده باشد، اما وقتی کنار چهارپاییم نشست، از زیر بغل کوزه یی را بیرون کرد که سالها برای پدر می آورد.
«ترس چیز بدی است، دوا و درمانی ندارد. باید فراموشش کنی.» این را پرسانت گفت و در اتاق تنها گذاشتم، کوزۀ گلی را که بوی عجیبش فضا را پرکرده بود، به دست گرفتم. کوزه با پارچه چرمی نازکی – شاید پوست دباغی شدۀ حیوانی – پیچیده شده بود. پارچه را برداشتم و مایع سرخی را که اگر طالبان به دستم می دیدند، زیر شلاق شان پوستم از پوست دباغی شده نازک تر می شد، تند تند سرکشیدم.
فردا صبح که از خواب برخواستم، احساس سر دردی و گیجی داشتم؛ اما از آن لکه های سرخ خبری نبود. فکر کردم پدر نیز سال ها می ترسید. حالا ترس پدر به من میراث مانده بود و من هم باید مانند او شب ها با کوزه های گلی سر می کردم تا صبحش بتوانم به افراد دور و پیشم نشان دهم که نمی ترسم، که نترسیده ام. اما ترس بود. ترس همیشه حاضر بود و تنها مستی، که گیجی اش را در سرم احساس می کردم، آن را از اعماق وجودم به بیرون زده بود. و همین بود که پی بردم که من چه آدم بزدلی بوده ام.
دوستم می گوید: «پی بردن به رازهای شخصی خویشتن وحشتناک است. اگر ما درک درستی از خود داشته باشیم، شاید بسیاری کارهایی را که می کنیم، نکنیم. و این یعنی سقوط و سکون. این یعنی رسیدن به آخر خط.»
به یاد دارم که مادر در کودکی مرا از جن و پری می ترساند. مادر می گفت: «آن جا، پیش چاه نروی که جن دارد. پایت از خانه بیرون نشود که جوگی ها می دزدندت.» ومن تمام کودکی را با این ترس ها به سر برده بودم. شاید از روز تولد تا کنون، تنها چیزی که همیشه با من بوده، همین ترس بوده است.
حالا در تنهایی ترس مضاعف شده است. آشا من می ترسم. مرا تنها رها مکن. با من باش. در من باش.
هفده
وقتی از دکان برجیش برآمدم، هنوز تندی و تیزی پراته ها در دهنم بود. صدای رگبار سلاح ها از دور شنیده می شد. به نظر می رسید که جنگ در دور دست میان گروه های رقیب جریان دارد. از صبح تاکنون، چندین موشک بر شهر فرود آمده بودند. یکی دو تای آن هم تلفاتی بر جا گذاشته بودند. با وجود این، مردم همچنان به زنده گی عادی شان ادامه می دادند.
آن روز با هر قدمی که از سرای موتی دور می شدم، فکر می کردم از آن جا فرسنگ ها دور می شوم. احساس گنگی مرا هشدار می داد. تند تند از سرای موتی دور می شدم. دکان های سرای موتی و آن صحن گشاد و اتاق های سرای با آن چوب های شبکه کاری شده اش، هر لحظه پیش چشمم رفت و آمد داشتند. تازه به کوچۀ مان رسیده بودم که شنیدم: «سرای موتی در شلعه های آتش می سوزد.»
کی گفته بود؟ به اطرافم نظر انداختم. چند رهگذر ناشناس از کوچه می گذشتند. انگار آسمایی گفته بود. به سنگ هایی که تیره و تار، در آن بالا نشسته بودند، خیره شدم. سنگ ها خاموش و لال به من می دیدند. با عجله برگشتم؛ تند و تندتر به طرف سرای موتی رفتم.
چه وقت به سرای موتی رسیدم؟ نمی دانم. وقتی نزدیک سرای موتی رسیدم، پرسانت، پدرم، پیرمرد سه تارساز و چند تن دیگر از دکانداران سرای موتی – دور تر از دیگران – کنار هم ایستاده بودند. انبوهی از مردم به تماشای آتش سوزی آمده بودند و به شعله های آتش که زبانه می کشیدند، می دیدند.
در آن حال رباب و سه تار هایی را می دیدم که در آتش می سوزند و نالۀ شان بلنده شده است. شاید رباب من نیز در آن میان فریاد داشت.
دریغ که بسیار دیر خواسته بودم صاحب ربابی شوم و حالا که از کهن ترین توت پیر، ربابم ساخته شده بود، در آتش می سوخت.
در نگاه پدر آرامش را می دیدم؛ نه بی قراری و نه اضطراب که انتظارش را داشتم. شاید پدر از دیری منتظر چنین حادثه یی بود.
دوستم می گوید: «انسان ها در دو حالت به آرامش می رسند: یکی آن گاهی که می دانند هیچ خطری متوجه شان نیست، دوم زمانی که خطر را تجربه می کنند.»
رفتم کنار پدر ایستادم. موشکی که از جانب شرق کابل آمده بود، سرای موتی را به خاکستر مبدل می کرد. در آن حال نتوانستم بدانم پدرم به چه می اندیشد. بعد ها، وقتی به آن روز فکر کردم، به این نکته پی بردم که پدر از دیر زمانی منتظر آن روز بوده است؛ منتظر آتش سوزی سرای موتی بوده است. و چشمانش این را می گفت.
شب آن روز، پدر گریه داشت. هق هق گرفتۀ پدر را از اتاقم می شنیدم. پسان ها، وقتی از پدر در این مورد پرسیدم، گفت: «من برای سرای موتی گریستم. با سرای موتی یادها و ناله هایی که در آن جا از سالها – از زمانی که سرای موتی زندان بود – برباد شدند و دیگر کسی آن ها را به یاد نخواهد آورد.
هرچند بعد از سوختن سرای موتی، بر جای آن ساختمان دیگری با دکان های بیشتر ساخته شد و پدر بار دیگر بساط چوب فروشی اش را در آن جا گسترد، اما من دیگر با علاقه به آن جا نرفتم. چرا که می دانستم دیگر وقتی سر کرسی بنشینم و به چوب ها خیره شوم، صدای ربابی گوش هایم را نوازش نخواهد داد.
هژده
روزی که آشا مرا در حریم عشق خویش پذیرفت، نمی دانستم که سرانجام این عشق به کجا منتهی می گردد؛ اما احساس ناخودآگاهی هشدارم می داد که این عشق ممنوع، عاقبت خوشی نخواهد داشت.
کسانی که همیشه برایم مزاحم بودند، به ملاجگر گزارش داده بودند که من عاشق آشا هستم و کیش هندویی را پذیرفته ام. آن ها استدلال نموده بودند که، بچه های محله بارها مرا در پیش «درمسال» آسمایی دیده اند.
حالا من نمی دانم که آن ها از کوزه های شراب نیز به ملا جگر خبر داده اند، یا افراد ملا جگر بعد از خانه پالی کوزه ها را از اتاقم یافته اند. اما یقین دارم که گزارش دهی آن ها باعث تلاشی خانه ام شده است.
از همه بدتر، آنچه مشکل مرا دوچندان ساخته، پیدا شدن تندیس چوبی «کرشنا» از اتاق خوابم است. این تندیس را دو سال قبل دوستم که از هند برگشته بود، برایم تحفه آورده بود.
دوستم می گوید: «آدم های سر به زیر در چاله نمی افتند؛ اما هیچ گاه هم آسمان آبی را نخواهند دید.»
حالا من به خاطر دیدن آسمان آبی، کفاره می دادم. آشا، آسمان آبی من بود و نمی توانستم رهایش کنم.
وقتی خبر شدم که گزارشم را داده اند، دانستم که دیگر ماندنم در کابل به نفعم نیست. از یک سو ملا جگر به خاطر پیدا کردن دزد سلاح هایش یک شبانه روز به من وقت داده بود و از سوی دیگر مزاحم ها گزارشم را داده بودند و مرا مرتد قلم داد کرده بودند. اگر زود نمی جنبیدم، ملاجگر یقیناً به خاطر این مسایل – به خصوص که حالا تندیس چوبی کرشنا از اتاقم پیدا شده بود – کونم را به شاخ گاو جنگ می داد. به خصوص که او با هر تلاشی که کرده بود، دزد سلاح هایش را نیافته بود.
وقتی بچه های محله، از گزارش خبرم کردند، نمی دانستم چه کنم. سرم گرم بود و تنها راهی را که می توانستم اختیار کنم به آن ها افشا کردم. از ده گفتم و از باغبان پیر که در ده منتظرم است. بعد که بچه های محله رفتند، به این می اندیشیدم که به آشا چه بگویم. بارها او را که اصرار داشت باید به هر ترتیبی هست کابل را ترک کنم، گفته بودم که نمی توانم او را رها کنم. نمی توانم.
آشا، پرسانت و ده ها هندوی دیگر نیز می خواستند کابل را ترک کنند، اما نمی توانستد. تنها راهی که ممکن بود، رفتن به پاکستان بود. اما هندو ها می ترسیدند که مبادا حکومت پاکستان آن ها را – مثل بسیار هندو های دیگر – به جرم جاسوسی زندانی کند. آشا نمی توانست برود، و من نمی خواستم او را رها کنم.
آشا آنگاه که لبان داغش را به پیشانیم گذاشته بود، گفته بود: «برو… برو… و اگر من توانستم به سراغت می آیم!» اما باور نداشتم. پرسانت او را می گذاشت به خاطر من جانش را به خطر بیاندازد؟
آشا گفته بود: «وقتی به یک جای درست رسیدی، آدرست را بنویس، من نزدت می آیم. این وعده است.»
آشا وعده کرده است، اما من اطمینان ندارم که او بتواند نزد من بیاید. این طالع را ندارم و می دانم که اگر او اقدام به سفر هم کند، سر راهش موانعی خواهند ایستاد و او را از رسیدن به من باز خواهند داشت.
نوزده
تردید، تردید و باز هم تردید. از هر چیز و به همه چیز تردید داشتم. وقتی آشا گفت: «انسان وفا نمی کند.» تردید کردم به گپ او. آیا من وفا نمی کردم؟ آشا گفت: «انسان اگر بخواهد وفادار بماند، شاید وضعیت با او یاری نکند.»
شب که این سخن آشا را در ذهنم مرورکردم، به این نتیجه رسیدم که آشا به خاطر من با مشکلی برخورده است. شاید پرسانت و یا کسی دیگر او را از دید و بازدید با من منع کرده است. شاید او بو برده است که در مقابل عشق ما سدی بلند خواهد شد. آن گاه، صدایی از میان سنگ های کوه آسمایی بلند شد: «شاید تو خود نتوانی به آشا وفا کنی. شاید اوضاع چنان برهم بخورد که تو دمت را میان پاهایت بگذاری و فرار کنی.»
باور نمی کنم. صدایی از درونم گفت: «من به هیچ مانعی باور ندارم.» از کوه آسمایی صدایی به گشوم رسید: «شرایط نیامده را نمی شود پیش گویی کرد؛ اما این کوچه های تنگ و باریک گذر «بالا کوه» یادهای فراوانی از عهد شکنی ها دارد. از عهد شکنی هایی که زمان و شرایط بر انسان ها تحمیل کرده است.»
با ناخرسندی رفتم و پنجرۀ اتاقم را بستم. نمی خواستم این صدا بیشتر مرا از رسیدن به عشقم بهراساند. نمی خواستم؛ اما همان صدا که به صدای آشا می مانست، از میان سنگ ها دوباره بلند شد: «زنده گی جبر است و انسان وقتی با طوفان این جبر رو به رو شد، دیگر از خود اختیاری ندارد. او رها می شود در موجی که نمی داند آخر او را به کجا خواهد برد.»
بعدها، سرخه از همین جبر روزگار نالید. آن روز هر دو نشسته بودیم در کاسه سنگ. تازه طالبان به دروازه های کابل نزدیک شده بودند و امید برای آینده یی که در انتظارش بودیم، بی رنگ شده بود. نمی دانم چگونه این سؤال ذهنم را پر کرد که، انسان چرا کارهای خطا مرتکب می شود. چرا بدی می کند و راهی را که به اشتباه در آن پا گذاشته است، تغییر نمی دهد.
سرخه برای اولین بار با صدایی که هیچ گاهی از دهنش نشنیده بودم و سخت غمگنانه بود، گفت: «انسان هم لعنتی چیزی است. یک بار که به راه بدی افتاد، مثل خر هی در همان راه می رود. هرچند به بغل و پهلویش بزنی به مسیر درست، بر نمی گردد.»
سرخه شاید به یاد گذشته ها افتاد که چشمانش راه کشیدند. شاید روزی را به یاد می آورد که بار اول کسی او را هل داده بود به راه بد. به راهی که از آن به بعد او مجبور شد تمام عمر به نام «کونی» شهرت پیدا کند. سرخه گفت: «برات شیریخ پز را که می شناسی…» سرخه دیگر چیزی نگفت و تف غلیظی به زمین انداخت. شاید نفرت تمام وجودش در آن تف جمع شده بود.
من که هنوز صدای راجیش در گوشم طنین داشت و قصه آن روزش را به خاطر داشتم، دانستم که همین برات شیریخ پز بوده که سرخه را در مسیر این چنینی افگنده است.
بیست
دوستم می گوید:»«تنها انتقامی که به موقع گرفته شود، نتیجۀ مثبت دارد.» و سرخه در گرفتن انتقام به موقع استعداد عجیبی دارد. باری شنیده بودم که سرخه گفته بود: «هر وقت باشد، این برات شیریخ پز را به گاییدن می دهم!» آن روز به این گپ سرخه خندیده بودم.
برات نه تنها تنومند و قوی بود، بل چند سالی هم مشت زنی کرده بود و در این ورزش ماهر شده بود. کمتر کسی در جوی شیر و اطراف کوه آسمایی پیدا می شد که ضرب مشت او را نچشیده باشد. او در دوران نابسامانی ها، چاقویی از ایزار آویخته می داشت و همین که با کسی بگو مگو می کرد، چاقویش را می کشید و بارها این چاقو شکم حریف را دریده بود.
او آدم «بچه باز» و عیاش بود و بچه های زیادی را خراب کرده بود. چندی ملیشه بود و با کروفش؛ اما دولتش مستعجل بود. چرا که دولت نجیب زود سقوط کرد و او مجبور شد دوباره به شیریخ پزی اش رجوع کند.
در زمان جنگ ها، او بازهم با فرماندهان جهادی نشست و برخاست داشت و کسی برایش گفته نمی توانست که بالای چشمت ابروست. اما در دورۀ طالبان شکست.
روزی که برات شیریخ پز را دیدم که در حوزه زندانی است، یک احساس درونی به من گفت: «این کار سرخه است.»
رفته بودم لباس و نان به پرسانت ببرم، که برات را دیدم. شکسته بود و هراس چنان به جانش رخنه کرده بود که هر باری که دروازه اتاق محبوسین باز می شد، سراپای او می لرزید.
شبی که من هشت سلاح را به ملاجگر تحویل کردم و پرسانت رها شد، از او درباره برات شیریخ پز پرسیدم. گفت: «برات را به جرم دزدی آورده اند. اما او دزدی نکرده بود، این کار کدام دشمن او بود. معلوم نیست کی؛ اما برات خودش فریاد می زد که، دو بار کسی دکانی را دزدیده و اشیای دزدیده شده را آورده درست در دکان او پنهان کرده است. و بعد طالبان هم به سرعت آمده اند و آن اشیا را از جایی که بوده، پیدا کرده اند. و هر بار طالبان یک دست برات را بریده اند.»
حالا به یادم می آید که برات را آن روزی که شهر را ترک می گفتم، دیدم. در جادۀ رو به روی مسجد پارک زرنگار. آن روز، به خاطری که دست های او بریده شده بودند، نشناختمش. برات در کنار سرک افتاده بود و زیرسرش خشت بزرگی گذاشته بود. مردم از کنارش بی تفاوت می گذشتند و هیچ کسی به دست های بریده اش دل نمی سوزاند. در کاسۀ حلبیی که در پیشش گذاشته شده بود، چیزی نبود. شاید آن هایی که از کنار او می گذشتند، گذشتۀ او را می دانستند و یا پولی در بساط نداشتند که چیزی به کاسۀ او بیاندازند.
بیست و یک
آشا می گوید که دوستم وجود مستقل و واقعی ندارد؛ بل موجود خیالی و ساختۀ ذهن من است. او اصرار دارد که دوستم و ماجراهایش تنها تصورات موهوم ذهن من اند و هیچ شاهدی که واقعی بودن او را ثابت سازد، وجود ندارد.
او حتا رفتن دوستم به هند و قصه ها و یادداشت هایش را از این سفر تراوشات ذهن من می داند و واقعی بودن شان را انکار می کند. آشا می گوید: «تو آرزوها و خواست هایت را از زبان او مطرح می کنی. تو آرزو داری شخصیتی مانند «او» داشته باشی و چون چنین شخصیتی نداری، دست به خلق این دوست زده ای!»
دوستم، آدم عجیبی است. من او را با پوست و جانم درک می کنم. به دیدنش می روم، با او قصه می کنم و او رازها و درد دل هایش را به من می گوید. حالا نمی دانم که آشا چرا تصور می کند که موجود خیالی است.
روزی که ماجرای پارک زرنگار را به سرخه قصه کردم، خندید. او هم از وجود خارجی دوستم انکار کرد و گفت: «من تمام کسانی را که در اطرافت استند، می شناسم و چنین آدمی را که تو می گویی، اصلاً ندیده ام.»
سرخه نیز مانند آشا مرا متهم به اوهام پرستی می کند و اصرار دارد که چنین آدمی وجود ندارد.
حالا که می کوشم تا چهره دوستم را در ذهنم تصویر کنم، چهره یی استخوانی، چشمان نافذ و قد رسای مردی پیش رویم حاضر می شود که از کودکی آرزو داشتم چنان باشم.
«آیا دوستم سایۀ برتر من است، یا کسی که واقعاً وجود دارد؟»
آشا و سرخه شاید برحق باشند؛ اما برای من، دوستم از هر واقعیتی واقعی تر است. او خودش را سانسور نمی کند و آن گپ هایی را که من بر زبان آورده نمی توانم، با ساده گی به زبان می آورد.
دوستم می گوید: «هیچ چیزی صد درصد واقعیت ندارد، ما هر یک به اندازه تخیل مان، در جهانی که واقعیتش مسلم نیست، واقعیت داریم.»
بیست و دو
عشق ممنوع از مسیر کج می گذرد. این را آشا برایم روزی فهماند که دستم را گرفت و گفت بیا جایی برویم.
عصر یک روز پاییزی بود. بعد از یک ولگردی تمام عیار با دوستم، تازه برگشته بودم. هنوز هم گپ دوستم که گفته بود: «عشق واقعی خودش را تنها در خلوت آشکار می سازد»، در گوش هایم طنین داشت.
آشا را در کوچۀ مان دیدم. روح شیطانیی که از اثر گپ های دوستم، در من جان گرفته بود، مرا وسوسه می کرد. احساس مرموزی می خواست، پا از گلیم فراتر بکشم. وقتی نزدیک رفتم، در نگاه آشا، چیزی از جنس عشق مرا به خود می خواند. صدایش اهتزاز پیدا کرده بود. دستانم در میان دستانش، هر لحظه بیشتر گرم می شدند. گفتم: «کجا برویم؟»
آشا خندید و گفت: «اتاق من.»
در داخل معبد دروازۀ کوچکی بود که راهی به بام داشت. ما از همان راه رفتیم به بام معبد و از آن جا از دریچه یی کوچگی که به اتاق آشا باز می شد، خود را به درون اتاق رسانیدیم. آشا پیش از پیش تمام مسیر را آماده ساخته بود. دروازۀ زینه های بام را نیمه باز، و پنجره اتاقش را کاملاً باز گذاشته بود. آشا زیر پنجرۀ میز کوچکی را گذاشته بود که با استفاده از آن به ساده گی می شد خود را به کف اتاق رساند.
وقتی هر دو به اتاقی که از عقب قفل شده بود رسیدیم، آشا مرا تنگ به آغوش گرفت و گفت: «این هم فداکاری من تا دیگر از من گله نکنی.»
من می لرزیدم با آن که ترسی نداشتم. آخر دروازه از عقب قفل بود و از اتاق هیچ صدایی به بیرون نمی رفت. آشا قبلاً به پدرش گفته بود که تا شب نمی آید. پس چرا هی می لرزیدم؟
آشا دستانم را به پستان های سخت و کوچکش برد و درحالی که نفس های گرمش گردنم را نوازش می داد گفت: «تنها امروز، تنها امروز…»
دیگر نمی شد، خود را با باورهای اخلاقی چوب بزنم. من آشا را دوست داشتم و از دیری بودن با او برایم رؤیایی شده بود.
حالا که آشا در آغوشم بود، بیشتر از هر وقتی دیگر نفوذ ناپذیر به نظر می رسید. انگار من در رؤیا بودم و یا او خیالی بیش نبود. وقتی لبان داغش سر و گردنم را بوسه باران کرد، احساس کردم که خجالت رخسارم را سرخگون ساخته است. من در لباس هایم انزال شده بودم. آشا نیز که نفس هایش بند بند می شد و هرمی که از دهانش بیرون می شد، هی مرا نوازش می داد و می کوشید چشمانش را از من پنهان کند. او هم به اوج رسیده بود؟
بیست و سه
نیمه شب رسیده بودند به ده. خسته گی راه را می شد در نگاه های شان دید. وقتی چشم شان به من افتاد، هی بزن که نمی زنی. شاید نیم ساعتی به جز ضرب و شتم من، آن ها کاری نداشتند. بعد یک جمله را تکرار می کردند: «بگو سلاح ها را از کی خریده بودی؟» ده، دوازده نفر بودند و من صد بار بیشتر این جمله را شنیده بودم. سرخه شاید از همه بیشتر این سؤال را تکرار کرده بود.
حالا که دست بسته در طویله افتاده ام، می دانم که اگر خود را در روشنی روز ببینم، ممکن است فریادم به آسمان برسد. شاید هیچ نقطه یی از بدنم بدون داغ و زخم نباشد.
بامداد بود که آوردندم همین جا. یکی با دستارش دستم را پشت سرم بست و دیگری هلم داد به داخل طویله. سراسر بدنم چنان می سوخت که درد افتادن را به روی خارو خس کف اتاق اصلاً حس نکردم. به زودی حالتی مانند مراقبه تسخیرم کرد. من آزادانه و رها از همه چیز به تفکر پرداختم. تفکر تنها چیزی بود که مرا مطمئن می ساخت که وجود دارم. فکرهای آشا و روزهای خوب و بد برایم می فهماندند که زنده هستم و زنده گی خواب نیست؛ بل واقعیتی است با درد و آه همراه.
در آن حالت، برای پیدا کردن علت وضعیت دشوارم، امید عبثی داشتم. فکر می کردم بعد از تفکر شاید به این پی ببرم که چرا این ماجرا ها بر من رفته است. اما رسیدن به درک این حقیقت، آسان نبود.
از همان روزگاری که دست راست و چپم را شناخته بودم، تلاش نموده بودم که برای خودم راه درستی بیابم؛ لکن تلاش هایم بیهوده بودند. سرگشته گی و جستجوی پوچ، شاید از پدر به من میراث مانده بود. هر بار تلاش کرده بودم که چیزی دربارۀ خود و ماحولم بدانم، اما سرم خورده بود به سنگ. بارها به این نتیجه رسیده بودم که اگر دوباره سعی کنم، باز هم بی فایده خواهد بود. با این هم یک بار دیگر تلاش به خرج داده بودم و ناکام برگشته بودم. این سرنوشتم بود و کاری نمی شد کرد.
من به فکر کردن پناه برده بودم. از چه زمانی، نمی دانم. شاید از همان کودکی و شاید هم از بامداد روزی که افراد ملا جگر رهایم کرده بودند بر کف طویله و رفته بودند. فکر کردن کار هرروزه و تکراری من بود.
دوستم می گوید: «پناه بردن به کار های معمولی و تکراری، گریز از دام دلهره است. و من پناه برده ام به فکر کردن. به یک کار تکراری و معمولی. آخر، کیست که می خواهد به دام دلهره بیفتد؟ کیست که نخواهد برای لحظه یی هم اگر شده است از دلهره خلاصی یابد؟»
دوستم می گوید: «تخیل و تفکر دو عنصری اند که در مقابل حقیقت می ایستند و اگر نیرومند باشند، حقیقت را به زانو در می آورند.»
حالا من سلاحی برنده تر از این ندارم. شاید حماقت باشد؛ اما وقتی کارد به استخوان می رسد، دست انسان می رود به طرف هرچه که دم دست اوست. اکنون به جز خیال و تعمیم آن به موقعیت خودم، چه چیزی دیگری در دسترس دارم؟
در چارسویم احتمالاً داس، چاقوی کهنه و تبرچه است. باید کمی بجنبم. و این تندباد که در بیرون می وزد و درختان باغ مجاور را به زوزه انداخته است، به این طویله نفوذ خواهد کرد. دریچه با صدای خشکی باز می شود. باد سرد و هوای گوارا مشامم را تازه می کند. نوری که مبدایش ناپیداست، از لابه لای شاخ و برگ درختان باغ می گذرد و کف طویله را به اندازه یک مربع بزرگ روشن می کند. حالا می شود مو به موی اشیای طویله را شناسایی کرد.
طویله از دو کف ساخته شده است. کفی پایینی که شاید برای حیوانات بزرگتر ساخته شده است و کف بالایی که بخش کمتر اتاق را گرفته است، جای علوفه و چوب، سرگین و پشگل است. علوفه در کنج راست طویله جمع شده و در قسمت چپ چوب و سرگین و پشگل برای سوخت تنور و دیگدان. و این جا، درست بالای سرم از یک میخ داسی آونگان است که اگر کمی غیرت کنم و خود را برسانم به دیوار و نوک پایم را برسانم به آن، با یک ضربه پایین خواهد افتاد.
داس می افتد. افتادن داس بر کف اتاق، صدایی ندارد. هر طرف به مقدار کافی کاه و علف پراگنده است که از ایجاد صدای افتادن اشیاء جلوگیری می کند.
دوباره تکان می خورم. با دست هایی که از پشتم بسته شده اند، به هر شکلی که هست خودم را می رسانم به داس. وقتی احساس می کنم که داس در میان دستار گیر کرده است، دستانم را بالا و پایین می کشم. فایده ندارد. باید داس را در جایی محکم کنم، اما پیش از این که در این مورد بیشتر فکر کنم، می بینم داس خودش محکم شده است، شاید دستۀ داس در حقلۀ زنجیری که در یک «گل میخ» وصل است و برای بستن حیوانات در زمین فرو رفته، گیر کرده باشد. خب، این هم از طالع خوب که گاه گاهی سراغ من می آید. دست ها را بالا و پایین می کشم. دستار آهسته آهسته شل می شود. یک بار دیگر. حالا دست هایم رها شده اند. به پشت خود را رها می کنم به سطح طویله. دستانم رها شده و این علامتی است برای رهایی کامل.
باید خود را به پهلوی دیگر بگردانم، در این مدت همه اش در یک پهلو بر زمین سخت افتاده بودم و نیم بدنم بی حس شده است. شاید به خاطر رطوبتی که در این طویله است. خود را به دیگر پهلو بر می گردانم. همین کار باعث می شود شیشه تصوراتم که نازک و شکننده است، بشکند.
دوستم می گوید: «با تخیل می شود قصر زیبایی در کنار یک رود خانه ساخت؛ اما نمی شود در آن زیست.»
بیست و چهار
در ده، از همان شب نخست، از بیخوابی سرگشته و گیج شده بودم. شبها بیدار میماندم و گوش به زنگ. دوستم بود که هی هشدارم می داد: «آن ها می رسند. امشب یا فردا شب!»
بدی اش این بود که به کوزه های گلی دست رسی نداشتم و سرم از این بابت سنگین و سنگین تر می شد و هراسی را که رانده بودم به ژرفنای درون، هی سر می جنباند و می خواست دوباره سر بلند کند.
شب ها رازآلود و وحشی به نظرم می رسیدند. و سکوت این شب های طولانی – هرچند تمامش چهار شب بیش نبود – تنها با صدای گاهگاهی باغبان پیر که به پچ پچه در خواب میگفت: گیچباغ را می سوزانند، باغ را خاکستر می کنند!» می شکست و بس.
باغبان پیر شب ها، در دهلیز کوچکی که به اتاق من منتهی می شد، می خوابید و هرچند گفته بودمش که در اتاق بخوابد نپذیرفته بود. او با صدای خرناس ضعیفی تا پنج صبح که از مسجد قریه بانگ اذان بلند می شد، می خوابید و آن گاه به قصد بیدار ساختن من، سرفه های ساخته گی می کرد. چاره یی نبود جز این که برخیزم و از دنبال او بروم تا سر چشمه و طهارتی تازه کنم و باز خاموشانه از عقب او بروم به مسجد.
شبی که افراد ملا جگر رسیدند، باغبان پیر پی هم – و بیشتر از هر شب دیگر – به هذیان هایش ادامه داده بود. بعد از آن همه شب پلک هایم سنگینی می کرد و خواب لحظه یی به چشمانم می آمد و باز فرار می کرد.
در بیرون باد هی شلاق می زد و ابرهای تیره آسمان را پوشانیده بودند. عصر باغبان پیر گفته بود: «اگر امشب باران ببارد، طوفان می شود و فردا شاید سیل ده را به خطر بیندازد.»
من زیاد به فکر ده نبودم. سال ها پیش وقتی پدر باغ را رها کرده، در کابل مسکن گرفته بود، دیگر هیچ کسی دربارۀ ده به طور جدی فکر نکرده بود. عواید باغ هم ناچیز بود. پدر شش درخت توت را برای مصرف عام گذاشته بود و ده، دوازده درخت زردآلو و قیسی، حاصلی زیادی نداشتند که به آن ها چشم ببندیم. سودی که از این باغ به پدر می رسید، چند کارتن میوه در فصل بهار و چند بوری میوه خشک در فصل زمستان بود.
شاید من غرق فکرهایم بودم که وقتی افراد ملا جگر با کوس و کرنا وارد اتاق شدند، متوجه شان نشدم. انگار کسی وارد اتاق نشده بود. اما وقتی قنداق یک تفنگ افگندم بر زمین، دانستم که با حقیقتی مواجه شده ام که تمام کاسه کوزه های تصوراتم را می شکند.
بیست و پنج
دوستم می گوید: «آسمایی در زبان سانسکریت (مادر آرزوها) معنی دارد.» حالا که می بینم مردم دامنۀ آسمایی، جوی شیر، گذر بالا کوه و تمام اطراف کوه آسمایی به آرزوهای شان نرسیده اند، گپ دوستم برایم معنی دیگری می یابد.
دوستم با من هم عقیده است و وقتی اشک های مرا می بیند که در فراق آشا بر زمین داغ غربت می ریزد، زیر زبان زمزمه می کند:
همه بردند آرزو در خاک/ خاک دیگر چه آرزو دارد؟
بدی اش این است که حالا نمی توانم با کوه آسمایی مکاشفه یی داشته باشم. آسمایی، در آخرین شب، تنها گفته بود: «آب ها در هر بهار از دامان من جاری می گردند و به سوی پایین می روند. اما باز هم بهار می آید و باران می شود و بازهم من سیراب می گردم.»
شاید کوه آسمایی با این سخنش می خواست بفهماند که روزی دوباره من به دامنش برخواهم گشت. آسمایی شاید اطمینان دارد که چنین می گوید، اما من آیا می توانم به برگشتم یقین داشته باشم؟
دوستم می گوید: «در انسان هیچ گاهی امید نمی میرد. مرگ امید، مرگ ادامۀ حیات است.» او شاید بیشتر از من زنده است، چرا که امید دارد.
حالا که این فکرها از ذهنم هی می گذرند، به یاد راجیش می افتم. راجیش را می بینم که با یک گوش بسته و چهره زرد و گلوی پر عقده می گوید: «من چقدر بدبختم. انسانی که در میان یک گله خر پیدا می شود، سرچشمۀ طالعش کور است.»
شاید از همین رو بود که وقتی در جاده های کابل با هم قدم می زدیم، در دل چیزی را می شمرد و بعد که به طرف خانه های مان می رفتیم می گفت: «امروز خر ها بیشتر شده بودند.» اصرار داشت که او در جاده ها آدم هایی را می بیند که گوش های بزرگ و دم های کوتاه دارند و هر بار تعداد آن ها در کوچه های کابل زیاد تر می شوند.
یک روز هم، زمانی که کابل به دست طالبان افتاد گفت: «دیگر تنها در میان خر ها باید در جستجوی یکی دو آدم باشیم.»
بیست و شش
تا دیری از پدر و مادر خبری نداشتم. مادر، بعد از همان روزی که گفتم بس است، دیگر نمی خواهم دربارۀ عروسی من صحبت کند، رنجید.
مادر پیش از آن با بسیاری از کارهای من موافق نبود. نه خوش داشت با آشا حرف بزنم و نه می خواست دزدانه به اتاق پدر رفته از کوزه های گلی شراب بدزدم.
اما هنگامی این اختلاف به اوج رسید که مادر تندیس چوبی کریشنا را در اتاقم دید. اول فکر کرد من آن تندیس را عبادت می کنم. گریه کرد و گفت: «از طرف من «عاق» استی.» هرچند گفتمش که این تنها یک تحفه است و من این تندیس بی جان را عبادت نمی کنم، باور نکرد؛ تا این که به جان خودش قسم خوردم.
از آن بعد، او کمتر با من صحبت می کرد. غذایم را آماده می کرد، لباس هایم را می شست، اتو می کرد و اتاقم را مرتب می ساخت، اما می کوشید کمتر با من رو به رو شود. این را فهمیده بودم. از همین رو، می کوشیدم کمتر رو به رویش قرار بگیرم و به این ترتیب کمتر اذیتش کنم.
اما گاه گاهی که دلش می سوخت و مهرش می جنبید، پراته می پخت و در اتاقم می گذاشت. پراته هایی مانند پراته هایی که در دکان برجیش خورده بودم. تند و تیز و نازک. مادر این پراته ها را وقتی پخت که فهمید من عاشق این پراته ها هستم.
و من هم در پاسخ، یا یک تسبیح و مقداری پارچۀ گاچ برای چادر، می خریدم و می بردم پیش اتاق مادر می گذاشتم. این بازی ما شده بود و تا روزی که مادر رفت، ادامه پیدا کرد.
آشا می گفت: «تو آرزوهای مادرت را که منتظر یک عروس است، برباد داده ای.» من چه می توانستم بکنم؟ آشا می گفت: «من با تو نمی توانم عروسی کنم، برای این که یا من باید مسلمان شوم یا تو باید هندو شوی.» وقتی می گفتم که من با هر شرط او موافق هستم، می خندید و می گفت: «از دل باید هندو شوی، نه به خاطر یک دختر!»
یک روز وقتی از بیرون به خانه برگشتم، پسر همسایه گفت: «برایت نامه رسیده.»
دانستم که پدر احوالش را برایم نوشته است. پسر همسایه به خانۀ شان رفت و بعد بسته یی را آورد با یک نامه. بسته را که به دست گرفتم، اشک امانم نداد. بوی تند پراته هایی که مادر می پخت، مشامم را نوازش داد و با عجله رفتم به اتاقم. مادر دوازده پراتۀ نازک و تند و تیز فرستاده بود. آن روز من چنان به فکر مادر افتادم که نامۀ پدر را تا دیری فراموش کردم. شاید روز بعد بود که به یادم آمد پدر هم نامه یی فرستاده است. نامه را باز کردم. پدر در نامه از سلامتی مادر و خود خبر داده بود و گفته بود که در اسلام آباد خانه یی را به کرایه گرفته است.
پدر نوشته بود که دکانی را نیز به کرایه گرفته و مصروف فروش قرطاسیه و اشیای عتیقه است. او آرزو کرده بود که بیایم و او را در کارهای دکان یاری رسانم.
پدر نوشته بود: «کارها زیاد است و من تنها هستم. نمی خواهم کسی را شاگرد بگیرم که نمی شناسمش. تو اگر می خواهی بیا، کمکم شو.»
آیا این تنها یک آرزو بود یا پدر می خواست که من آشا را ترک بگویم؟
پدر نوشته بود: «اگر تصمیم گرفتی بیایی، خانه را به پرسانت تسلیم کن. کرایه نشین خانۀ دهمزنگ را هم بگو که کرایۀ خانه را به او بدهد. پرسانت سرما حق زیاد دارد.»
آیا من می توانستم تصمیم بگیرم؟
بیست و هفت
دوباره بامداد است. این را کسی برایم نمی گوید. اما بانگ خروسی که از همین نزدیکی ها به گوش می رسد، این حقیقت را که از چشم من پوشیده است، هی جار می زند. دیگر آن دلهره و احساس بی سرنوشتی روزهای دیگر را ندارم. بعد از آن همه فکر و یادآوری گذشته ها، سرخه تمام راه هایی راکه به بن بست منتهی می شد، شکسته است.
شاید نیمه شب بود که دروازه طویله بازشد. اول نور ضعیف یک چراغ دستی و بعد هیکل یک مرد دستار به سر هویدا شد. خود را کمی تکان دادم؛ اما نور چراغ دستی مستقیم به چشمانم افگنده شد و در روشنی سیال آن همه چیز دوباره سیاه و تار گشت. بعد، خنجری که در روشنی چراغ برق زد، به من هشدار داد. اما خنجر بی آن که بیاید زیر گلویم، رفت به طرف پشتم. بعد احساس کردم که دستانم از بند رها می شوند. دستار بریده شد و دستانم رها شدند.
آیا من در خواب بودم؟ نه این حقیقت بود. صدای ضعیفی گفت: «برخیز، در بیرون دو اسب آماده است. ما با هم فرار می کنیم.» اول نتوانستم باور کنم. اما، ناگهان چهره سرخه را دیدم که در زیر نور چراغ دستی می درخشید.
وقتی به کمک سرخه از طویله بیرون رفتم، پرسیدم که طالبان کجا رفته اند. سرخه چیزی نگفت. به دو اسب که در زیر یک درخت توت پیر شیهه می کشیدند، اشاره کرد و گفت: «برو آن جا!»
بدی اش این بود که هنوز هم درد در تمام بدنم سوزن می زد. با هر مشکلی که بود، خود را به طرف درخت توت کشاندم. نگران به اطرافم دیدم. در تاریکی نیمه شب، همه چیز وحشتاک به نظر می رسید. انگار در پشت هر درختی یک طالب پنهان بود. صدای تکان هر برگی، صدای پای یکی از افراد ملاجگر را در ذهنم تداعی می کرد.
در همین هنگام سایه یی را دیدم که به طرفم می آمد. وقتی سایه نزدیک شد، باغبان پیر را شناختم. باور نداشتم او را زنده و سالم پیش رویم ببینم. باغبان گامی دیگر گذاشت و درست پیش رویم با صدای آرام گفت:«اگر خدا بخواهد، همه چیز به خوبی پایان می یابد.»
من نمی دانستم در پاسخ او چه بگویم. دوستم می گوید: «وقتی کسی در حین مصیبت سخنی از امید می زند، با آن که به گپش باور هم نداریم، با او موافقت می کنیم. زیرا که چیزی را که ما می خواهیم و نمی توانیم برزبان آریم، بر زبان می آورد.
باغبان پیر دستم را گرفت و کمک کرد بر اسپی که آماده شده بود، سوار شوم. اسپ تنها سرش را تکان داد و دوباره آرام شد. روی زین بیشتر احساس راحتی می کردم.
باغبان پیر گفت: «وقتی طالبان ترا در طویله زندانی کردند، نمی دانستند با تو چه معامله یی کنند. تو، بعد از آن همه شکنجه نام دزد را افشا نساخته بودی. آن ها دستور داشتند که بعد از گرفتن نام دزد به حسابت برسند و نشانی از تو بر جا نمانند.
باغبان مکث کرد. شاید خواست ببیند که گپ هایش بر من چه اثری می گذارند. بعد ادامه داد: این را من خود به گوش هایم شنیدم. سرخه هم همین گپ را تصدیق کرد و گفت که باید برای تو کاری کند. همین امروز عصر، طالبان با هم جرگه کردند. من برای شان چای و پنیر آوردم و شنیدم که می گفتند که حالا که تو چیزی نمی گویی، باید ترا بکشند. اما سرخه مانع شد. او گفت تا زمانی که نام دزد فهمیده نشود، هیچ کاری نمی شود کرد.
طالبان در سردرگمی مانده بودند. از رادیو شنیده بودند که طالبان زیادی در شمالی کشته و زخمی شده اند. حالا اگر در کابل نمی بودند، شاید مورد بازبرس قرار می گرفتند. شاید ملاجگر از این که آن ها این همه وقت را در ده گذرانده بودند، نگران شده بود. آن ها می دانستند که باید زیاد در ده نمانند. آخر این جا هم مردم آن ها را خوش آمدید نگفته بودند و ممکن بود شورشی که در شمالی شده بود، این جا هم تکرار شود. آن ها می ترسیدند دورتر از باغ بروند و رفت آمد مردم را سخت زیر نظر داشتند. تا این که سرخه پیشنهاد کرد که همه به جز یکی بروند کابل و از ملا جگر بپرسند که چه کنند. آن ها این پیشنهاد را قبول کردند و به سرخه گفتند که او همین جا بماند و آنان دستور ملا جگر را بعداً برایش می رسانند. آن ها به خاطری سرخه را انتخاب کردند که با زبان مردم محل آشنا بود و حساسیت مردم محلی را برنمی انگیخت.
باغبان پیر نفس گرفت و در حالی که قیضۀ اسپ من در دستش بود، گفت: «آنان رفتند. حالا دو ساعتی از رفتن شان می گذرد. مردم ده موترهای آن ها را دیده اند که از ده خارج شدند و شتابان به طرف کابل رفتند.. حالا تو و سرخه می توانید با آرامی به آن جایی که می خواهید، بروید. من هم می روم به کدام ده یا روستای سر راه، و فردا می روم کابل. طالبان پس از برگشت شان، تنها کاری که می توانند انجام دهند، آتش زدن این باغ است.»
باغبان پیر، بعد از مکثی، دوباره گفت: «اگر حالا این کار را نکنند فردا خواهند کرد.» دیدم نم اشکی در چشمان باغبان موج می زند. راستی که ترک آن چه دوست داریم دشوار است. او به این باغ و جوی و دره دل بسته گی داشت و برای شان نگران بود.
هنوز چهرۀ باغبان پیر و دردهایش در پیش چشمم بود که صدای نفس نفس سرخه که با شتاب خودش را به زیر درخت توت رسانیده بود، متوجهم ساخت. سرخه مثل همیشه، پیش از آن که مجال سخنی به کسی بدهد گفت: «ملاجگر خرهایش را فردا پس می فرستد. آن ها به سرعت به طویله هجوم خواهند برد و من دو نارنجک را در دروازه آن جا به جا کرده ام. فردا همین که آنان دروازه را بازکنند، فنرهای نارنجک ها رها می شوند و هر دو منفجر می گردند.»
سرخه در حالی که خنده شیطانی یی در گلویش بود، بر اسپ نشست. اسپ ها عقب یک دیگر تاختند و گرد و خاک را در فضا پخش کردند.
بیست و هشت
زمانی که ما در جهت نامعلومی می رفتیم، یاد آشا ذهنم را پر کرد. آشا گفت: «اگر شرایط می گذاشت، ما در کنار هم می بودیم.» و صدای کسی، شاید صدای کوه آسمایی در گوشم طنین انداخت: «اگر شرایط می گذاشت، ما در کنار هم می بودیم.»
آشا همیشه از جدایی حرف می زد. آن روز هم که من در آغوشش بودم و فکر نمی کردم که روزی از او دور شوم، گفت: «وقتی از این جا رفتی، فراموشم نکنی.»
هرچند من با دلهرۀ ماندن و رفتن دیری زیسته بودم، اما هیچ گاهی نپذیرفته بودم که روزی آشا را ترک خواهم گفت. همیشه من این سخن آشا را به سخره گرفته بودم؛ اما آشا هی برآن اصرار می کرد. راستش آن چه را که آشا ومن دربارۀ من می دانستیم، اشتباه بود. آن چه تصور می کردیم، من نبودم. آشا هم مانند من فکر می کرد که من در مقابل حوادث صبور و شجاع هستم؛ در حالی که این حقیقت نداشت. حتا آن وقت که پرسانت بالای سرم رسید و گفت: «ترسدانه!» من به این حقیقت باور نکردم. و آن روزی که شهر را به مقصد ده ترک گفتم، شرایط را مقصر دانستم.
دوستم می گوید: «ما در هر زمانی شرایط را مقصر اصلی می دانیم؛ درحالی که شرایط ساختۀ دست خود ماست. این، ما هستیم که وقتی شرایط مساعد است، دست روی دست می گذاریم و وقتی شرایط موافق مراد ما نبود، ناله و فغان به راه می اندازیم که شرایط مانع ماست.»
اسپ ها هی می تاختند. درخت و سنگ و کوه از هم تمییز نمی شدند. اما می دانستیم که همین راه، راهی است که به طرف «جایی دیگر» می رود. جایی که زنده گی دیگری را باید از آن جا آغاز کنم.
حالا من شناخت بهتری از خود داشتم؛ اما دیگر دیر شده بود. در این سفر نو، من به تجربه و شناخت دیگری نیاز داشتم.
سرخه گفت: «همین جای سفر دشوار است. همین که به جاده رسیدیم، یک موتر را می گیریم و می رویم پشاور. دیگر در این وطن زنده گی سخت شده است.»
اسپ ها هی می تاختند. بدی اش این بود که من عادت به سواری نداشتم و خسته شده بودم. در دور دست افق تازه روشن می شد. اسپ ها می تاختند و گردو غبار را به هوا می کردند. هنوز هم صدای بانگ خروس در گوشم طنین داشت.