از بس کشیده شد؛ برده شد. جلوی سرباز طرف دیگر جاده راه افتاد. هر دو لحظاتی پشت یک رده دیوار خام و شکسته گم شدند. کسانی که آنها را از درون بس نمیدیدند، کینه آلود به شیب خالی جاده نگاه میکردند. بس کج ایستاده بود زیرکوه خشک و سوزانی که سنگ هایش ترش و عاصی آویزان بودند. به خیمۀ بازرسی که رسیدند بس پشت سرشان کوچک شد. خیمۀ از باد افتاده در آغاز مزرعۀ زردگون آن سوی جاده ایستاده بود. سرباز پیش از او داخل شد و گفت:«این جا روی میز بگذار! گفتی نامت حسن است؟»
حسن گفت:«ها»
حسن گفت:«گناهی که نکردهام. عجب، چه خیمۀ گرم و بویناکی!»
جاده از درون خیمه سرد به نظر میرسید؛ سرد نبود؛ مرده بود. خام و خالی؛ مثل دست یک مرده. خیمه چگونه بود؟ مال سربازها چگونه میباشد؟ آن هم دور از چشم گشت و کنترول قومندانی. چیزهایی ازجنس اضافه درون آن بود، به اضافۀ اسلحه و تخت های خواب گردآلود چوبی. سرباز لبهایش را با زبان چسپناک تر کرد، با نگاههایی دوامدار به او دید. به شیء که گیر آورده و روی میزی کج و دستساز گذاشته شده بود، اشاره کرد: «این چیست؟»
حسن گفت: «میکروسکوپ است.»
حسن گفت: «خدا کند بفهمد.»
سرباز با تندی گفت: «از کجا آوردی؟»
حسن گفت: «از کابل.»
حسن گفت: «نمیفهمم اگر برایش بگویم که از یک حراج سامان آلات خارجی خریدم، خواهد دانست یا نه؟»
سرباز گفت: «گفتی چیست؟»
حسن گفت: «میکروسکوپ»
حسن گفت: «نمیدانم با این نفهم چه کنم؟»
سرباز گفت: «از کجا فایر میشود؟»
و دستش را بر استوانۀ میکروسکوپ قدیمی و معمولی کشید، که مثل یک پیر مرد دو لا روی میز نشسته بود.
حسن گفت: «آتش نمی شود. با این موجودات بسیار خرد، که به چشم دیده نمی شوند، دیده میشود.»
حسن گفت: «عجب به دو وجب میکروسکوپ کهنه شک میکند!»
سرباز دوباره پرسید: «از کجا گلوله میخورد؟»
حسن گفت: «گلوله نمی خورد. سلاح نیست.»
حسن گفت: «حالا به او چه بگویم؟»
همه چین و چروک رخسارسرباز برجسته شدند. گفت: «باش !»
از خیمۀ خاک آلود برآمد و از سایۀ یکتا درخت کمبرگ افسری را بیدار کرد. افسر از سر تخت خالی سربازی برخاست، کلاهش را تکاند و با ده برابر بیمیلی سرباز از عقبش راه افتاد. خیمه که آمدند بوی تند تنباکو با گرما همدست شد.
افسر به راستی پر از شک و ناباوری به دور میز گشتی زد و گفت: «من این را میشناسم. یک وقت که مکتب بودم معلم ما درباره اش گفته و عکسش را نشان داده بود. اما حالا از نزدیک میبینم.»
سرباز گفت: «شیشۀ عینک هم دارد. تو نشان بده!»
حسن گفت: «باید میزان شود.»
حسن گفت: «اوف، این ها را چطور بفهمانم!»
افسر دستهایش را برگرده ها نهاد و مثل یک مشتری به آن نگریست.
حسن گفت: «این را میبرم قریه. یک مکتب داریم بیخ کوه. میبرم به بچه ها نشان بدهم که خرد ترین زنده جان ها هم درجهان هست.»
حسن گفت: «جالب میشود وقتی یوسف ببیند. همیشه میگوید که درس و سبق به درد نمیخورد و روزی کشته میشویم. شاید این را ببیند و خوشش بیاید.»
افسر گفت: «گفتی میبری قریه؟ خوب. آن جا اگر تفنگیها بفهمند که این طورچیزها را از کابل میآوری ترا میکشند. میدانی؟»
حسن گفت: «میدانم.»
حسن گفت: «اگر چه قریۀ ما زیر سایۀ آنها نیست، اما راستی، کوزه یک بار میشکند. به خاطر همین کارها برادر یوسف را شبانه در خانه گلوله باران کردند. مثل آب سیل آمدند. گفتند زندیق شده است. از کابل کتاب آورده بود. گفته بودند هرکس کتاب بخواند رانده میشود، بیراه میشود. کشتند و رفتند.»
افسر گفت: «ما رهایت میکنیم اما ضامن آن طرفش نیستیم.»
حسن گفت: «خیر ببینید.»
حسن گفت: «راستی، چه غلط کردم که در بس به آن آدم پهلو دستم همه چیز را گفتم. حتی لاف زدم. او نیز خیال کرد سلاح یا ماینی در دستمال شانه ام پیچانده ام. پس از آن که گفتم چیست چشم هایش عین یک گرگ شد. گفت این طور چیزها را باید از ملا بپرسم که استفادهاش جواز دارد؟»
سرباز گفت: «به کس نگویی… بپیچان در دستمال سر شانه ات.»
حسن گفت: «خدا گفته، میبرم.»
حسن گفت: «شام آن روز وحشتناک، که سه مرد با سلاح از میان درختان برآمدند ، را به یاد دارم. چشم هاشان درست مثل چشمهای گرگ برق میزد. اول خیال کردم دنبال من و پدرم آمده اند. بعد دیدم راه خود را کج کردند و از زیر درختان کاج رفتند به جان برادر یوسف. اول صدای زن ها را شنیدم و باز صدای سه چهار تا گلوله را که ازکنار مستراحشان به گوش رسید.»
افسرگفت: «اگر به دست شان افتادی بگو ماشین خیاطیست یا چیزی.»
حسن گفت: «خیر ببینید.»
حسن گفت: «کس چه میداند که این آدمی که پهلویم در بس نشسته، از آن ها باشد. خوب، من ابله شدم، خر شدم که گفتم این چیست. دیدی دو طرف بینیاش از خشم پُندید و با کنج چشم خندید؟»
سرباز گفت: «برو که همه منتظرت اند. حتما درون بس مثل دیگ بخار شده است.»
حسن گفت: «خدا حافظ.»
حسن گفت: «کجا ببرم؟ از درون بس، از پشت شیشه نگاهم میکند. چشم هایش به چشم های زرد یک گرگ میماند. وقتی گفتم چیست و کجا میبرم، پرسید: مکتب میبری؟ و باز گفت: با این جن را میبینی؟ خندیدم و گفتم: جن نه! میکروب. موجودات زندهیی که درهر چیز میتواند وجود داشته باشد. در آب، در سبزی، در پا و دست و سرت…»
سرباز از پشت صدا زد: «هوش کن !»
حسن گفت: «نمی افتد.»
حسن گفت: «باور نمیکند. قسم که بخورم هم باور نمیکند. همه را دانست. گفت که دیدن جن آسان نیست.»
سرباز با صدای ضعیف، ولی فهما گفت: «بار دیگر این طور چیزها را نیاوری، به خاطر خودت میگویم.»
حسن گفت: «می دانم.»
حسن گفت: «حالا چه کنم؟ آن طرفش را فکر نکرده بودم. اما چرا همه چیز را به این آدم پهلو دستم گفتم. چرا ذوقزده شدم؟ کی میداند که دست گرفته مرا نزد آن کسانی ببرد که مکتب را دو بار سوزاندند، که برادر یوسف را کشتند. کسانی که از پشت درختان قریه برآمدند ، پوزها را با شف دستار پیچانده بودند. چشمهاشان در سیاهی مثل چشم های زرد گرگ برق میزد و…»
به چپ و راست دید. یک قراضۀ دیگر در راه بود و سرباز آماده شد که آن را ایستانده بازرسی کند. دو مرد که از بس پیاده شده بودند و منتظر او بودند با کمی وجد به طرف بس چرخیدند. حسن به یکیش گفت: «برویم.»
آن یکی گفت: «به خیر گذشت؟»
حسن با بینی خندید و گفت: «ها.»
حسن گفت: «خیر در کجاست؟ مگر آن که سرشرا به شیشه تکیه داده و مرا میپاید را نمیبینید. آن مرد… شاید خودش مرا بکشد. گفت که معلم ها حرف های خوبی به آدم یاد نمیدهند. از جا و نام و نشانم هم پرسید و من مثل یک کودک دلم را خالی کردم. از بچه ها، از مکتبی که خود ما با دست خود از خشت و گل ساختهایم. از همه گفتم. خوشش نیامد. گفت: دنیا از دست مکتبیها خراب شده…»
حسن در جا ایستاد. بدون این که به طرف شیشه یی ببیند که مرد پهلو دستش ازعقبش او را میپایید. گفت: «یک دقیقۀ دیگر هم صبر کنید.»
حسن گفت: «این شاش دراز به ما نمی آید. بد کردم، آوردمش. بد کردم، به او گفتم. اصلا ببرم کار بدهد، ندهد. سلایدش چرک، کهنه و نمونه… مرا به خاطرش میکشند…نه…»
برگشت و میکروسکوپ را روی تخته سنگی گذاشت. پیرمرد روی تخته سنگ دولا نشست. او سنگ دم پایش را نبرداشت؛ رفت یکی دیگر را ازچند قدم دورتر آورد. نفس را در سینه حبس کرد. سنگ را با زور بلند کرد و دربرابر چشم های همه بر فرق میکروسکوپ کوبید. خودش صدا زد: «آآخ!»
جایی که از پلاستیک ساخته شده بود جَغزی جغزی شد و فلزهایش هم کج وکوله. میکروسکوپ مثل یک پیر مرد جیغ زد و پس از آن مثل یک پیرمرد مُرد. حسن به پارچه هایش دست کشید و خون دستش را پاک کرد. مردی از دهانۀ بس صدا زد: «چرا؟»
حسن گفت: «به درد نمی خورد.»
حسن گفت: «پیش چشمش شکستاندم. دیگر تمام شد.»
چیزی میان خنده و گریه زنخش را لرزاند و رفت به بس سوار شد. از راهرو که میگذشت همه ازش پرسیدند که چه بود و چرا؟ همه دیده بودند که چه کرد، جز مرد پهلو دستش که سرش را به شیشه تکیه داده و به خوابی عمیق فرو رفته بود.