دانههای برف از پشت شیشههای عرقزدۀ کلکین، زیبایی خاصی را به نمایش گذاشتهاند. دانههایی که گاه خورد میشوند و گاه کلان. از یک سو بَرندۀ روی کلکین و از سوی دیگر وزشِ باد نمیگذارند که این دانههای رقصان به شیشه نزدیک شوند. آنهایی هم که چانس میآورند و از این دو نگهبان رد میشوند، پیش از این که بتوانند خود را به شیشه بچسپانند و فضای داخل خانه را برانداز کنند، به سببِ تفتِ ناشی از گرمای خانه، جان میدهند و از شیشه به سمت چوکاتهای چوبیِ کلکین میلغزند. گاهی باد این قطرهها را به دو سوی در حرکت میآورَد و در نهایت از کنارههای چوکاتها به پایین سرازیر میشوند. گاهی هم که باد آرام است، به یک خط مستقیم به سمت چوکاتِ پایینیِ کلکین جاری میشوند و پس از مدّتی توقّف روی چوکات، از لبههای آن، راهشان را به دیوارِ گِلی باز میکنند تا خود را زودتر به زمین برسانند. امروز شهر شبیه عروسی شده که پیراهن سپید همراه با دانههای مروارید را بر تن کرده است.
لگد محکمی به شکم من وارد شده، افکار مرا بههم میریزد. این روزها لگدهایش خیلی زیاد شده. شاید برای آمدن عجله دارد و یا میخواهد قشنگی برف را ببیند. این لحظهها چه حس خوبی دارد؛ وقتی راه میروم، استراحت میکنم، دیگ میپزم، یکی در شکمم به حرکت است. هر لحظه احساس غرور و افتخار به من دست میدهد. چه قدرتی در من وجود دارد که یکی دیگر را نیز حمل میکنم.
دست روی شکم میگذارم، نوازشی همراه با لبخند و خوشحالی به این موجود کوچک میبخشم. آرام باش دخترم، هنوز وقت آمدنت نشده. روزی زیباییهای طبیعت را لمس خواهی کرد. من و پدرت چشم به راه تو هستیم. پدرت چند نام قشنگ را کنار گذاشته تا یکی را برایت انتخاب کنیم. پریناز را بیشتر از همه دوست دارد. هر روز یکی را صدا میزند، تا زیبایی هر کدام را بیشتر حس کند و وقتی آمدی بتواند نامت را انتخاب کند.
قدمهایم روی نقشهای درهمتنیدۀ قالین اتاق راه میرود. روی دیوارِ رنگ و رو رفتۀ اتاق، آیینۀ نقرهکاری که مادرم روز عروسی برایم آورده بود، آویزان است. به آیینه مینگرم، صورتم چهقدر کدر شده؛ لکههای پیشانی و گونههایم هر روز پُررنگتر میشود، چشمهایم نگران و درهم کشیدهاند. لگد دیگری خلوت مرا بههم میریزد. لبخند میزنم و خوشحالم که در انتهای این سختیها، دخترک زیبایمان را در آغوش خواهیم گرفت. نعیم جانم را خوشحال خواهم دید.
تصوّر میکنم که پرینازمان قدم به این جهان گذاشته، نعیم دستهای کوچکش را در دست گرفته و بوسهباران میکند. با چشمهایی که عشق و محبّتِ پدرانه در آن برق میزند، به پریناز نگاه میکند و او را در آغوش میکشد. دستی به شکمم میکشم و میگویم:
_ دخترک زیبایم! وقتی پدرت تو را در آغوش بگیرد، تمام غمهایش را فراموش خواهد کرد.
سرمهدان را برمیدارم و به چشم میکشم، تا خستهگی چشمهایم کمتر دیده شود. شانه را از الماری برمیدارم و موهای بلند و صاف خود را شانه میکشم و با گلموی زرشکی که همرنگ پیراهن من است، بسته میکنم. نعیم، موهای بلند را خیلی دوست دارد. گاهی میگوید بگذار موهایت پریشان شوند. بارداری صورتِ گِرد، چشمهای نیمهدرشت، بینیِ کشیده و قدِ میانۀ مرا دگرگون کرده است. لکههای قهوهایرنگ، پوست سفید صورتم را درگیر کرده است.
_ نعیم جان بیا ببین چه برف قشنگی است. امروز اول صبح را با سپیدی و زیبایی شروع کردهایم.
صدای نعیم خلوت خانه را میشکند:
_ سیما کجایی؟
_ آشپزخانه استم. بیدار شدی؟
_ امروز چند شنبه است؟
_ دوشنبه است. برای تو چه فرقی میکند؟
_ هیچ. همینطوری پرسیدم.
صدای نعیم آرامتر شده و با خود میگوید:
_ شش ماه و چند روز شده که خانهنشینم. نه کاری پیدا توانستم، نه هم پاسپورتی دارم که به کشورهای همسایه به کارگری بروم. از وقتی طالبان آمدند، زندگی و روزگار ما را سیاهی در بر گرفته.
از حرفهای نعیم لرزشی در دلم احساس میکنم. حق دارد. مرد از بیکاری و نداشتنِ درآمد خسته و پژمرده میشود. اما چاره چیست؟ جانش، زندگیاش برای من مهمتر است. طالبان چند رفیق و همکار او را بردهاند. یکی از همکارانش به نام پرویز قبل از سقوط، همراه نعیم به خانۀمان آمده بود. او را دیده بودم، جوان بسیار باشخصیت و لایقی بود. وقتی از آمدنِ طالبان جانش را در خطر دید، تصمیم گرفت که قاچاقی از کشور بیرون شود. هنوز به مرز نرسیده بود که شناسایی و دستگیر شد. پدرش گفته بود که طالبان از او نام افرادی را میخواستند که با او در اردوی ملی همکار بودند. پرویز، تن به اقرار نداده بود. طالبان ناخنهایش را کشیده بودند. بیشتر قسمتهای بدنش را با میلههای داغ سوختانده بودند. او را روی چوکی محکم بسته و زیر پاهایش با پیتنیک آتش روشن کرده بودند. در آخر هم چشمهایش را کشیده و او را از طنابی در داخل حجرههای زندان آویزان کرده بودند. چند روز پیش خبر رسید که پدر و مادرش از شنیدن شکنجه و مرگ پسرشان سکته کردهاند.
نعیم، هشت سال افسر اردوی ملی بوده، در بین اقوام، همسایهها و آشنایان چهرۀ شناختهشده است. اگر _خاک بر زبانم_ یکی او را به طالب معرفی کند، روزگارمان بههم میریزد.لاحول ولا، توبه کردم، لعنت به شیطان.
با تقلّای بسیار، ذهنم را از افکار منفی دور میکنم.
_ نعیم جان! بیا ببین که درخت آلو گیلاس و باغچه زیر برف گم شدهاند.
نعیم با چهرۀ پریشان و موهای ژولیده به من خیره شده و میگوید:
_ سیما! دیشب خواب دیدم با چند نفر در حال جنگ و کشمکش بودم، آنها را نشناختم، ولی…
حرف نعیم را قطع کرده و میگویم:
_ خواب، خواب است نعیم جان. به قصهاش نشو. دیروز حتماً زیاد فکر کرده بودی، باز شب خواب دیدهیی.
با مهربانی، نعیم را صدا میکنم:
_ بیا، چای و صبحانه را آماده کردهام.
چاینکِ چای سیاه همراه با مربای بهی، دو بشقاب کوچک و چند تکه نان را که از سه روز قبل مانده، روی سفره میگذارم. پیالۀ چایی را که شمّههای سیاه در داخل آن به رقص آمدهاند، پیش نعیم میگذارم و پیالهای را برای خودم میریزم. نعیم، غرق در افکار خودش، پیالۀ چای را روی زمین میچرخاند. زیر چشم، صورتِ غرق در تفکّرِ نعیم را از چشم گذرانده و میپرسم:
_ نعیم به چه فکر میکنی؟
نعیم متوجه صدای من نمیشود، با دستها و چهرهام اَشکال خندهآوری به روی نعیم انجام میدهم. خندهای گوشۀ لبهای خشکیدۀ نعیم نقش میبندد. چشمهایش به زمین دوخته و از لای گلهای قالین انگار چیزی را میپالد. با صدای گرفته همراه با ناامیدی میگوید:
_ سیما جان دو ماه دیگر به آمدن دخترکمان مانده است. نمیشود که همینطور بیکار، دست روی دست بنشینم. باید به جستجوی کاری بیرون شوم. اگر کار بهتری پیدا نشد، باید دستفروشی کنم.
اندوهی در دلم شکل میگیرد. چشمهایم بی اختیار درگیرِ اشک میشوند. با بغض سنگینی که راه گلویم را پوشانده، میگویم:
_ نعیم جان، دلم نمیآید به کارهای کمتر از لیاقتِ خودت تن بدهی. حالا این حرفها را کنار بگذار، پسان گپ میزنیم. امروز هوا برفی و سرد است، جان میدهد برای کیچیریِ گوشتِ لَند. برایت پخته میکنم.
سفره را به آرامی جمع کرده و میبرم به آشپزخانۀ کوچکی که در انتهای دهلیز است. داخل الماری میگذارم. نعیم با صدای آرام میپرسد:
_ پرینازِ من چطور است؟
با لبخندی میگویم:
_ خوب است. از وقتی بیدار شدم چند لگد محکم نثارم کرده.
خندههای پیهم چهرۀ نعیم را میپوشانَد و با افتخار میگوید:
_ دخترک زرنگم، خیلی شوخ معلوم میشود. خدا میداند که چهقدر منتظرش استم.
نعیم، منقل را میگیرد که برود انگِشت تازه کند، تا کرسی گرم شود. هرچند بوی انگِشت مرا اذیت میکند، ولی مجبورم تحمّل کنم، چون برقها رفته، خدا میداند چه ساعتی بیاید. سردیِ زمستان بدون کرسیِ گرم، قابل تحمّل نیست. خانۀ کوچکی که نامش را هوچخانه گذاشتهام، آنطرفِ سرا است که در آن بوجیهای زغال، انگِشت و چند تکّه بته را گذاشتهام تا زیر باران و برف تَر نشوند. از شیشۀ کلکین، رفتنِ نعیم را نظاره میکنم.
ضربهای به درِ سرا وارد میشود. کلکین را باز کرده و نعیم را صدا میکنم:
_ در را میزنند. برو ببین. حتمی یکی از همسایهها است که میخواهد ما را برفی بزند. احتیاط کن بازنده نشوی که رویت را با زغال سیاه میکنند.
نعیم با خنده میگوید:
_ اگر با روی سیاه مقابل تو بیایم، از من میترسی؟
با خنده میگویم:
_ نه هرگز نمیترسم. سپیدی و سیاهیِ تو به من یکی است.
چند تکّه گوشت خشکشده را که مادرم از گوسفندِ لَندی خود برایم آورده بود، از خلتۀ نخی بیرون میآورم و به نم میکنم تا آمادۀ پختن شود. برنج را نیز به نم میکنم.
نعیم، آشنای پدرم بود. پدرم از رفتار و شخصیت نعیم همیشه تعریف میکرد و حرمت زیادی برایش قایل بود. من نیز چند بار او را در رفتوآمدهای خانوادگی دیده بودم. وقتی خانوادۀ نعیم به خواستگاری من آمدند، پدرم گفته بود که اگر سیما راضی باشد، مخالفتی نداریم.
نعیم، قدِ بلند، موهای فرفریِ کوتاه، پوست گندمی، چشمهای درشت و سیاه و چهرۀ دلنشینی داشت. کُتشلوار قهوهای رنگ نیز در آن روز زیبایی خاصی به او بخشیده بود. با چند لحظه دیدنِ او لرزش عجیبی در دلم احساس کردم. انگار او را از مدّتها قبل میشناختم. حرفهایش جذبۀ خاصی داشت. هرچند نُه سال از من کلانتر بود؛ من هفده ساله بودم و او بیستوشش ساله. اتفاق قشنگی را که شکل گرفته بود، دوست داشتم. من هم از اینکه پدر و مادرم به این وصلت راضی بودند، خوشحال بودم و ابرازِ رضایت کردم.
نعیم، درس نظامی خوانده بود و وظیفهاش در کابل بود. پدرم به شرط این که وظیفهاش را به هرات منتقل کند، مرا برایش داده بود. سه سال نامزاد بودیم، تا نعیم موفق شد به هرات منتقل شود.
ضربههای محکمتری به در میزنند، ریزش برف نیز شدت بیشتری گرفته.
_ نعیم کجایی؟ در را باز کن.
صدای نعیم از آن طرفِ سرای کلان به گوشم میرسد:
_ چشم سیما، میروم. چند پکّۀ دیگر به انگِشت بزنم تا خوب تازه شوند.
صنف دوازدهم بودم در لیسۀ حوض کرباس. مکتبی که در همین منطقۀ ما است. وقتی طالبان آمده بودند، چند ماه بیشتر به فراغت من نمانده بود. مکتبها بسته شد و من به اجبار خانهنشین شدم. نعیم، بارها مرا تسلّی میداد که نگران نباش، هر وقت مکتب باز شد میتوانی دوباره ادامه بدهی. نگرانیِ من بیشتر از نعیم بود که مبادا طالبان پیدایش کرده و به بهانۀ افسر بودنش او را… نه خدا نکند.
خانۀ ما پهلوی کوچۀ مسجد است. همه همدیگر را میشناسند. حوض کرباس، خانههای قدیمی زیادی دارد. خدا کند طالبان این منطقه را پیدا کرده نتوانند. ضربههای بدون وقفۀ دروازۀ سرا، اندکی اعصابم را بههم میریزد.
_ نعیم در را میزنند، چرا نمیروی باز کنی؟ اگر کار داری که خودم بروم. میترسم برف پایم را بلغزاند.
_ سیما، صبر کن، خودم میروم.
نعیم با سرپاییِ سیاه، جاکتِ سبزرنگ و شلوار راحتی سیاه که به تن دارد، منقلِ انگِشتی را که هنوز کامل سرخ نشده، رها کرده و به سمت در میرود.
دیگِ بخار کمکم صدا بلند میکند. بوی گوشتِ لَند فضای خانه را خوشبو و معطّر میکند. تا گوشتها پخته شود، پیاز را ریزه میکنم. از بوی تند پیاز اشکهایم جاری میشوند. کیچیری پیاز بیشتری برای سرخ شدن لازم دارد.
صدای جیغ و فریاد از کوچه میآید. با خودم میخندم.
_ حتمی نعیم را گرفتهاند تا رویش را زغال بمالند.
برفِ اوّل همینطور است. هر کدام از دوستان و همسایهها کوشش میکنند که زودتر دیگری را برفی بزنند. روی کاغذ مینویسند: «برفِ نو مبارک. سپیدیاش از من، سیاهیاش از تو».
اگر صاحبخانه متوجه شود و نامه را نگیرد، برنده میشود و کسی که نامه را آورده بازنده میشود، باید مهمانی بدهد. ولی اگر صاحبخانه نامه را بگیرد، بازنده میشود، آن وقت نامهدهنده برنده شده و روی بازنده را با زغال سیاه میکنند و بازنده باید مهمانی بدهد.
خندهام میگیرد.
_ حالا نعیم با روی زغال مالیده میآید، تا مرا بترساند.
به فکر فرو میروم. یادم میآید که چه روزهای خوبی بود. هر روز صبح با دوستانم قدمزنان به مکتب میرفتیم. برای خریدن وسایلمان به جادۀ لیلامی رفته، از این طرف تا آنطرف قدم میزدیم، تا هر چیزی که چشم ما را جلب کند، بخریم.
پدرم دکان رنگرزی داشت. هر وقت لباسی را از لیلامی میخریدیم، اگر رنگ او را دوست نداشتیم، پدرم آن را به رنگ دلخواهمان درمیآورد. آن لباس خیلی نو میشد. یک دفعه پالتویی خریده بودم، خیلی مقبول بود، ولی رنگش رفته بود. پدرم آن را به رنگ زرشکیِ دلخواهم تغییر داده بود.
بوی گوشتِ لَند را با تمام وجود استشمام میکنم. از میان تمام بویهای خوش، بوی گوشتِ لَند را بیشتر دوست دارم. دست به دستمال کاغذی میبردم تا اشکهای روی صورتم را که تندی پیاز باعث جاری شدنِ آن شده خشک کنم.
وقتی تازه حامله شده بودم، حالم خیلی خراب بود. نعیم یک هفته رخصتی گرفته بود تا از من مراقبت کند. یک روز، پیشین بازار رفته بودیم، هنوز خرید ما تمام نشده بود که ناگهان شهر دچار هرج و مرج شد. مردم سروصدا میکردند که طالبان آمده. نعیم گفت:
_ امکان ندارد. چگونه یک دفعهای میتوانند شهر را بگیرند؟
با سرعتِ تمام یک سهچرخۀ زرد را کرایه کردیم تا خودمان را به خانه برسانیم. چه روز شومی بود. انگار شهرِ رویاها دچار فروریختگی شده بود. هر کسی به طرفی فرار میکرد. نعیم سر و رویش زیر عرق گم شده بود. با نگرانی و وحشت به چند شماره زنگ زد، ولی جوابی ندادند. آخر به رفیق خود غلام زنگ زد. غلام نیز با دلهره و وحشت گفت که از خانه بیرون نشویم. اوضاع خیلی خراب است. گفت که لباسهای نظامی و اسناد و … را زود آتش بزند، اسلحهاش را جایی مخفی کند، چون ممکن است طالبان در جستجوی خانهبهخانه پیدا کنند.
من و نعیم با عجله تَشتِ روییای را که در گوشۀ باغچه به تنۀ درختِ آلوگیلاس تکیه داده بود، برداشتیم. داخل باغچه گذاشته و آتشی روشن کردیم. اوّل لباسهای نظامی، بعد تقدیرنامههایی را که نعیم در طول هشت سال به خاطر فعالیتها و لیاقتش گرفته بود، بیرحمانه در آتش انداختیم، در آخر هم پوتینها را. همزمان با رفتن شعلههای آتش به هوا، اشکهای ما نیز بر زمین میریخت. نعیم، بیل را برداشت و داخل باغچه را شکافی ایجاد کرد تا اسلحه را دفن کند.
لگد محکمی به شکم، رشتۀ افکارِ مرا از هم میدرَد. لبخندی صورتم را میپوشاند.
_ ای دخترک! اینقدر لگد نزن، چرا امروز اینقدر ناآرامی!
نعیم کجا شد؟ دیر کرد. شاید صورتش را سیاه کردهاند، از خجالت نمیآید، رفته داخل حمام تا بشوید و پاک شود.
□
بعد از سه سال نامزادی، که حدّاقل هر شش ماه یک دفعه، نعیم از کابل به هرات میآمد، رفتوآمدهایی زیادی با هم داشتیم. سالِ اوّل وقتی آمد، موتَرِ رفیقاش را گرفته بود تا باهم به تفریح برویم. انتخاب من پُلِ مالان بود، انتخاب نعیم پُلِ هریرود. در نهایت من برنده شده بودم که پُلِ مالان برویم. چه روز خوبی بود. احساس میکردم تمام مردم شهر خوشحالاند. حتی درختان و گیاهان هم به سوی ما لبخند میزدند. وقتی نعیم وظیفهاش به هرات منتقل شد، با رسم و رواجهای سادهتری عروسی کردیم. نعیم اوضاع اقتصادی خیلی خوبی نداشت. به همین دلیل این خانۀ نیمهقدیمی را که فاقد امکانات اساسی است، به قیمت بسیار کمتر از خانههای داخل شهر، کرایه کردیم.
نعیم، عشق و علاقۀ زیادی به وطن و مردم داشت. از اینکه افسر بود خیلی راضی و خوشحال بود. همیشه میگفت از اینکه حافظ مردم و کشورم استم، افتخار میکنم و خوشحالم.
از معاشِ نعیم مقداری را پسانداز کرده بودیم. من نیز کموبیش طلا داشتم. از فردای روز سقوط تا امروز که شش ماه و چند روز شده، کمکم خرج کردهایم. پولمان کم مانده است. اگر شرایط همینطور پیش برود، مجبور میشوم چوریهایم را بفروشم.
نعیم، چند دفعه تصمیم گرفت که برای کارگری، قاچاقی ایران برود؛ اما مانعش شده بودم. نمیتوانم بدون نعیم زندگی کنم. دوریِ او برایم سخت تلخ است. مرد باید خانهاش باشد. مادرم همیشه میگفت مرد آرامش و سایۀ سرِ خانواده است. هر جایی که میرود، شب باید خانه باشد تا زن و فرزندان او احساس امنیت و آرامش داشته باشند. خانۀ بدون مرد، شبیه قلعۀ بدون پادشاه است. زیبایی ندارد.
_ نعیم کجایی؟
باید بروم ببینم کجا شد یکدفعهای. خدا میداند همسایهها با او چه کرده باشند. شال قهوهایرنگ را دَور سرم پیچانده، پالتوی سیاه را بر تن میکنم. درِ خانه را باز کرده، به آرامی کفشهای راحتیای را که نعیم برایم خریده بود، میپوشم. یک دست را به دیوارِ کاهگِلی نمناک میگیرم تا برفها باعث لغزشِ من نشوند. پرینازِ من تازه هشت ماهه شده، باید خیلی هُش کنم. داکتر گفته بود که دو ماه آخر بارداری دورۀ بسیار حسّاسی است. نباید بیاحتیاطی کنم. این فاصلۀ خانه تا دروازۀ بیرون چهقدر زیاد شده، احتمال میدهم که دو یا سه کیلومتر باشد. دانههای برف به سر و رویم مینشیند. رویم به سرخی گراییده. دستهایم را به هم میمالم که سوزشش کمتر شود. هر بار که قدم برمیدارم، کفشِ فرورفته در تَهِ برف، مقداری از برف را میبلعد. سوزنِ سرما به پاهایم میخلد. نگران میشوم که مبادا پاهایم کَرَخت شوند و بلغزند.
میرسم به درِ نیمهباز. چند دفعه نعیم را صدا میزنم، ولی جوابی نمیشنوم. لرزشی در دلم به جریان میافتد. با عجله در را باز میکنم. سرم را از در بیرون برده، چپ و راستِ کوچه را از چشم میگذرانم. ریگهای داخل کوچه در سپیدی برف گم شدهاند. کسی نیست.
_ خدایا چه اتفاقی افتاده است؟ نعیم کجاست؟
چند بار فریاد میزنم. متوجه میشوم که پایم چیزی را لگد میکند. با سرعت چشمهایم را بر زمین میچرخانم. لِنگِ سرپاییِ سیاهِ نعیم است که چپّه روی برف افتاده. برفهای دمِ درِ کوچه، نقش پای چند نفر در حال درگیری را نشان میدهد. برف همچنان میبارد و بیشتر از اندازۀ یک کفش روی زمین را پر کرده.
_ خدایا با این وضعیت کجا بروم؟
چند قدم داخل کوچه میروم تا نشانیِ بیشتری پیدا کنم. کوچۀ طولانی و خلوت، رهگذری را نشان نمیدهد. نمیدانم چه کنم. اندوه عمیقی سراسرِ وجودم را در برگرفته. با عجله و احتیاط به خانه میآیم تا به پدرم زنگ بزنم. با دستهای لرزان، شمارۀ پدرم را میگیرم. صدایی بلند میشود که کریدت کافی ندارید.
_ آه!
یادم میآید که دیروز شام نعیم میخواست دکان برود تا کریدت بگیرد، ولی سردی و تاریکی هوا مرا مانع رفتنش کرد.
_ خدایا حالا چه کار کنم؟ کجا را بگردم؟
باید خانۀ همسایه بروم، شاید مرا کمک کنند.
درِ خانۀ چوبیِ قهوهایرنگِ همسایه ماما غلام غوث را که سه خانه آن طرفتر از خانۀ ما است میزنم. در باز میشود. ماما غلام غوث با برفهای نشسته روی موهای کمپشتش، قامتِ خمیده، قدِ میانه و چشمهای کمنور و اندوهگین مقابل من نمایان میشود.
_ سلام ماما غلام غوث! نعیم را ندیدهاید؟
ماما غلام غوث با خستهگی تمام که انگار یک عمر اندوه را به دوش کشیده باشد، چشمهایش را به من میدوزد. دوباره میپرسم. میگوید:
_ مگر خبر نشدی؟
با تلخی میگویم:
_ چه را خبر نشدم؟
_ اینکه نعیم را…
کلمهها زبانش را رها میکنند و سکوت تلخی اتفاق میافتد.
نمی دانم چه کار میکنم. اوضاعِ من غیرِقابلِباور است. یک لحظه متوجه شدهام که با دستهایم، آن مردِ کهنسال را تکان میدهم.
به سختی به حرف میآید. با لکنتِ زبان میگوید:
_ صداهایی از کوچه باعث شد تا از پشتِ کلکین به بیرون نگاه کنم، که متوجه شدم یک رِنجرِ پر از طالب آمده بود. چند طالب دستهای نعیم را محکم گرفته بودند، ولی نعیم مقاومت میکرد. طالب دیگری از پشتِ سر قنداق تفنگ را به سرش زد تا از حال رفت. او را کش کرده داخل رِنجر انداختند و بردند. جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشتم. شرمندهام، کاری از من برنمیآمد.
جهان بر سرم آوار میشود.
برمیگردم به وسط کوچه. لرزشِ شدیدی به بدنم حس میکنم. انگار آتشی مرا در آغوش گرفته است.
روی برف مینشینم.
دست روی شکم گذاشته و به انتهای کوچه خیره میشوم.