داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «ابرهای سفید کجا رفتند؟»

ابرها در پیش چشمانت در حرکت اند. به یاد داری که چگونه ابرها را پله بسازی و از آن ها بروی بالا.

رفته بودی روستا و این را بی بی که تمام روستا می گفت «مادر جان» در جانش حلول کرده است، برایت یاد داده بود. گفته بود: بر آخرین شاخۀ بلند ناجو که رسیدی، اولین پاره ابر را محکم بگیر و بعد آن گونه که زواله را هموار می کنند، ابر را مانند پله ، هموار کن. از پلۀ اول که بالا رفتی، دیگر پله ها خود به خود مسیر را می سازند. آن وقت می رسی به آن جا که خواسته یی و زمین مثل سیبی به نظرت می آید که تازه رسیده باشد.»

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند.

کسی چوتی ات را باز می کند. انگار بی بی است. می گویی: «بی بی جان، بگذار بروم بالا… حالا نه، بعد که برگشتم، چوتی ام را باز کن.»

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند.

بی بی یک پاره ابر را می گذارد روی پیشانیت. ابر سرد و سفید است؛ مثل برف. اما تو احساس گرما می کنی. می گویی: «بی بی، می روم بالا و از آنجا برف می گیرم و می خورم. تشنه هستم. زبانم داغ آمده. زبانم را بیرون می کشم و می گذارم پاغنده های بزرگ برف، رقص رقصان بیایند و بنشینند روی زبانم.»

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند. و آن کسی که مثل بی بی است، با آواز خفه یی می گوید: «کاش روستا نمی رفت. نمی دانم تب دارد یا جن‌های بی بی رفته در جانش؟»

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند.

بی بی را می بینی بر تشک رو به رویت نشسته است. به نظرت می آید که گربۀ بزرگی روبه رویت نشسته و جرعه جرعه چای سبز می نوشد. خنده ات می گیرد. صدای تک تک تسبیح بی بی را می شنوی. زن همسایه را می بینی که با پیر دختری می آید و درست در مقابل بی بی زانو می زند. زن همسایه را می شناسی. اما آن پیر دختر را هرگز ندیده ای. زن همسایه می گوید: «بی بی جان، این دختر یازنه ام است. همو که نامزدش گم شده است. آمده که از مادر جان بپرسی در کجاست؟ زنده است؟ مرده است؟ می‌آید؟ نمی‌آید؟»

می بینی که بی بی تسبیحیش را تندتر می گرداند. زیر چشم چپش چند چین بزرگ پیدا می شوند و چشمش نیمه بسته می شود. اما تو می دانی که بی بی از همان درز کوچک همه چیز را می بیند. می شنوی که بی بی می گوید: «شیرین جان، ببین مادرجان… هفته پیش آمده بود. نمی آید. گرمی هم شده. صبح یا شام می بود باز یک چیزی. حالا نمی آید.»

می بینی که زن همسایه چیزی را زیر تشک پنهان می کند. بی بی تسبیحیش را روی تشک، درست جایی که زن همسایه چیزی را پنهان کرده می گذارد و می گوید: «خب حالا که زحمت کشیدی، تا این جا آمدی، یک بار کوشش می کنم.» می بینی که بی بی آهسته آهسته سرخ و کبود می شود. تکان می خورد و بعد سراپا می لرزد.

یک بار فکر می کنی که زمین می لرزد، اما بعد متوجه می شوی که این تنها بی بی است که می لرزد. انگار دو نفر از دو سو او را می لرزانند. ترس آهسته آهسته از پاهایت به طرف بالا می رود. آواز نفس های بی بی را می شنوی که تغییر می کنند. ترس مانند جریان تندی به سرعت در تمام وجودت در حرکت می شود و بعد با سنگینی تمام روی سینه ات فشار می آورد.

از کناره های دهن بی بی آب لزجی پایین می آید. می شنوی که بی بی می گوید: «برو دخترم، آرام می شوی. خوشبخت می شوی. تا سال دیگر اگر دستت را حنا نکردند، بیا در ستم تف کن. برو آرام شوی که خبر مادر را گرفتی. برو مادر صدقه ات شود. مسافرت زنده است. زندانی است. زود رها می شود…»

آواز بی بی دو رگه و عجیب به گوشت می آید. ترس که روی سینه ات چمبر زده است، یک باره مانند خنجری به سینه ات فرو می رود. چیغ کوتاهی می زنی و از هوش می روی.

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند. کسی که مثل بی بی است. موهایت را شانه میزند. باز می شنوی : «خدا می داند بی بی به او چه گفته. از روزی که برگشته است، هذیان می گوید.»

گپ های بی بی در گوشت طنین می اندازد: «دخترکم، وقتی من هم مثل تو خرد بودم، یک روز «مادر جان» آمد. مرا آسمان برد. در حویلی ما یک درخت بزرگ ناجو بود. «مادرجان» از همان درخت آمده بود پایین. آمده بود به دیدن من. نماز می خواندم. در همان خوردی، چادر نماز ننه ام را می گرفتم و نیمش را زیر پایم می افگندم و نیمش را روی سرم مثل چادر می گرفتم. «مادر جان» که آمد، چادر را تا کرد و گذاشت روی تاقچه. بعد، مرا با خود برد به طرف درخت. از درخت رفتیم بالا. ابرها در پیش چشمان ما درحرکت بودند. «مادرجان» ابر را همان گونه که زواله را هموار می کنند، هموار کرد و روی آن پا گذاشت. من هم پا روی ابر گذاشتم. رفتیم بالا و بالاتر. از آن بالا زمین مثل سیب تازۀ رسیده یی معلوم می شد.»

ابرها پیش چشمانت در حرکت اند. چشم می گشایی. انگار بادی وزیده باشد. همه ابرها از پیش چشمت رفته اند. مادرت را می شناسی که پارچۀ سفید کتان را از پیشانیت بر می دارد. می پرسی: «ابرهای سفید کجا رفتند؟»

مادر چیزی نمی گوید، تنها پیشانی داغت را می بوسد. و تو در آغوشش آرام می گیری. چشم هایت را می بندی. جهان کم کم رنگ می بازد، دگرگون می شود. تو از این جهان می روی. به جهان رویاها می روی. و در آن جا، در جهان رویاها، ابرهای سپید خودت را جست‌وجو می کنی.

عزیزالله نهفته