شايد هزار سال از اين گير و دار پيش
در كنجى از جهان
دوش در کشور گوش ها بودم
ناله ها کردم و فریاد زدم، لیک چه سود؟
چندی چو گذشت از سرِمردنِ من
چون خاک تکاند تار و پودِ تنِ من
ندیدی روزگار بد، غم نان را چه میفهمی
نیفتادی ز چشمی، دردِ باران را چه میفهمی
مگر این شام یلدا را سحر نیست؟
درختان را نگهبان جز تبر نیست؟
زنى دلتنگ و خسته
ايستاده روبروى آينه...
کاش پرسیده نبودم که کنون یا فردا
تا نمی گفت به لبخند که فردا فردا
بی یار و بی امید و پناه است شهر ما
آذین پرده های سیاه است شهر ما
دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد
جهان عوض بشود، جان عوض نخواهد شد
ای خدا آن اختر شبها کجاست
آشنای این دل تنها کجاست
دلم گرفته برایت؛ خودت خبر داری؟
که از دلم به نگاهی تو بار برداری
حوض آشفتهتر از فلسفۀ یونان است
موج در موج خودش مانده و سرگردان است