دیوانه عشق را
در روبهرویِ حادثه...
تا دیدمت ندیدم خود را و دیگران را
لرزیدم و شنیدم تار و ترنگ جان را
نقاش ازل به پرده های دل من
تصویر تو را کشیده جای دل من
گدایی کرده از عزت چه گوییم
به پای غیر از غیرت چه گوییم
دیدمت صبحدم در آخر صف، کولۀ سرنوشت در دستت
کولهباری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت، در دستت
ناله به دل شد گره، راهِ نیستان کجاست؟
خانه قفس شد به من، طرفِ بیابان کجاست؟
انگار روزگار من اصلا عوض نشد
این زندگی بدون تو بر من عوض نشد
رها ز قید زمان، راز دیگری دارد
دو چشم شرقی او ناز دیگری دارد
این پیاده میشود، آن وزیر میشود
صفحه چیده میشود، دار و گیر میشود
شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی
سعی کن ای پسر خوب که شرمنده نباشی
چه بی قرار و چه بی بغض و بی کلام، وطن!
من آمده به تماشای تو، سلام وطن!
خون از بر و دوشِ آسمان گل بدهد
آتش ز زمین قیامتِ کل بدهد