کم کم بگوش می رسد آوازه ی بهار
شاعر بلند شو به تماشای آبشار
تو را بهار و مرا گلشن آفریده خدا
تو را روان و مرا هم تن آفریده خدا
تا کاروان شترها از سوزن رد شوند
خانه از تخم بیرون میآید...
مست عشقت دو پله رازینه را، یک قدم کرده پشت بام شدم
ایستادم به سمت آمدنت، چون درختان پر از سلام شدم
بخواب قندُلَکِ نازِ مویخُرمایی
نترس جانم! از این لشکر مقوایی
عشق ما ای عشق بی همتای ما
عالم انديشه و غوغای ما
تقدیر هم به باور من چانه میزند
دیوانه بانک بر سر دیوانه میزند
باران، باران اگرببارد
یاران من به خانه زمینگیر می شوند
صلح را با جنگ میآری؟ غلط!
تخم درد و رنج میکاری، غلط
بشکسته کسی ضربه به ضربه نفسم را
بستهست کسی میله به میله قفسم را
صبح آن روز که از آیینه بندان برخاست
خویش را دید به هر آیینه، حیران برخاست
گریه کن! دردت به جانم ـ صورتِ پژمردهات را
گریه کن! خشمِ گلوی سردِِ مرمیخوردهات را