اینک بهار می رسد اما ناگاه
با قصۀ بلند مکرر کوتاه
روزنامهها، خبر، باز بمب و انتحار
کوچههای کابل و بلخ و شهر قندهار
راوی بخوان روایت در خونتپیده را
قرآن، همان صلابت حلق بریده را
دنیا شبیه حس غریب است بعد تو
نقاشی زمانه عجیب است بعد تو
وداع با تو سلامی دوباره بود عزیز
دلم غریب ولی پر ستاره بود عزیز
امشب دلم به چنبرۀ تنگ بغضهاست
بغضی که سالهاست به این سینه آشناست
تمامم! تمام تو را دوست دارم
چه نامی که نام تو را دوست دارم
گرفته رایحه از جان تو گلستانها
شمیم عطر تو پیچیده بین زندانها
از زمین خون تازه می جوشد چهره آسمان پریشان است
می روم راه با تنی مجروح، راه؟ نه! خط تلخ پایان است
به كاتب اين سطور دستور داده اى
بنويسد اين صفحه جا مانده از مقاتل
آسمان پیچیده در خود برد ناگهان، آرام از بیشه
روح گل پرورد باران را تا قیامت وام از بیشه
دلم دوباره به جوش آمد و تلاطم کرد
هوای خیمهات ای آفتاب سوم، کرد