انگار در آغوشِ شب یک گله قو بردی
تا گیسوان را از دو سو روی گلو بردی
گهواره ات را برمی دارم
به حیاط می برم...
پشت پا زد به همه دار و ندارم نسرین
به من و عاشقی و قول و قرارم نسرین
های مردم! راست می گوید
می دانم واژه هایم تلخ و سنگین اند...
نه - هیچ چیز، نه حتی شکفتن گل ماه
نه ذوق گل به بهاری که می رسد از راه
کوچ کلاغهای سیاه از فراز بام
بیدار می شوی شبی از خواب احتمال؟
نقاب ها از صورت شان افتاد
هویدا شد سیماهایی که از انظار عوام پنهان می کردند...
نگاه قافلهها سمت ماه و خورشیدست
و از کویر عطشناک عشق جوشیدست
خلوتی كو كه خيالات تو آنجا ببرم
ديده بربندم و دل را به تماشا ببرم
از لابلای زخمهایم چشم روئیدهاست
از این دست گرسنه خوشههای خشم روئیدهاست
جز مرگ ناگزیر گریزی نیست، راهی نمانده است رسیدن را
عادت نمیکند دل تنهایم، هر روز نیش و طعنه شنیدن را
ساختم خانهای به دوشِ باد، مسکنی در مسیر طوفانها
پسرم روی ابر خوابیده، دخترم در زلالِ بارانها