چشم تو پلنگی است کمینکرده به هر سو
بی خواب که از گردنهای بگذرد آهو
سجاده و من و دل غمگین و انتظار
شاید كه رد شوی دمی از كوچه ام بهار
ابری کبود؛ شست غبار دل مرا
رنج مرا، هَراس مرا، مشکل مرا
سیب را سمت من تعارف کرد، سیبها بوی آسمان میداد
رو به من ایستاد با لبخند، خندههایش به من توان میداد
از مرگ سخن نگو
بگذار تا دختران همسايه لبخند زيبايت را ببينند
ای رود شکیبنده که دریا شدهای
ای کودک گنگ ما که گویا شدهای
در این شبها که ماهم در محاق است
دلم صد پاره از درد فراق است
گل کرد بسی غنچه به لبهای خداوند
در کارگه خود چو به رویت نظر افکند
هرچند کفن و دفن شود دودمان ما
گل میکند جوانهی دیگر ز جان ما
دوباره آمدهام بیقرار لبخندت
که یک سبد گل سیب است بار لبخندت
چشمان میمست تو باج از خَرمنِ خورشید میگیرند
این بیمُرُوتهای غارتپیشه سیب از بید میگیرند
این درد را کجا برم ای خیل دردمند!
درد جوانهای که نرویید و شد سپند