ای فرصت آیینهای درنگ
در شبهای خاموش تماشا...
گفتی گلوی باد خسته است
دستی که میگشود گلو را...
وطنم دوباره اینک تو و شانه های پامیر
بتکان ستاره ها را که سحر شود فراگیر
بدهکارم به مستی، روزهایی را که هوشیارم
از آن بدتر به عزرائیل، چندین جان بدهکارم
از من گرفت مملکتِ شادی مرا
آن سرزمینِ خوب و خدادادی مرا
باز میخواهم غزل باشی و غوغایت کنم
از جداییها بترسی و دلآسایت کنم
يخها هنوز ماند مست از فصل سرد در من
روشن کنید امشب یک شعله درد در من
سپیده در نفس سرد شب تپید و شکست
ز برج حادثه خورشید پر کشید و شکست
دلم گر سبز مانده در زمستان، از بهار توست
تمام باغهای سبز ساحل، یادگار توست
در تو هزاران وطن هنوز بیدار است
محبوب من!
با من از دست هایت... از پیشانی ات...
و از آفتاب تندی که بر آن می تابد...