با تخت و تاج یک سره زرین چه کرده است
بر روی زلفکان تو طاقین چه کرده است
من همین گونه که گشته سپری خوشبختم
من به این زندگی دربه دری خوشبختم
از عید مگویید که ما عید نداریم
زین خانه بر آیید! برآیید! نداریم
از هواپیما پیاده شدی آرام وسط بهشت زهرا
از "من" خبری نبود...
اتاق کوچک من قصۀ دیدار می خواند
و ساعت از نگاهِ عاشق بیدار می خواند
ما بلبل و فصلها زمستان اینجا
ما نغمه و روزگار ویران اینجا
وطن یا ناوطن در من بجا ماندهاست دردش را
خزان کی میتواند گم کند تصویر زردش را
این آسمان از دستها خستهست باور کن
سوراخ مرموز دعا بستهست باور کن
هر دم اسير لذت رنگ و لعابها
در صبحدم سياه ترند آفتابها
برآشفتهست گیسوها به خون آغشته ابروها
سماع خون بهراه افتاده با تکبیر زالوها
و قرنها است که قلاب پرسش:(؟)
گلوگیر ماهیان سر گردان این برکه است
کشیدهاست دلم بسکه انتظار به شانه
شدهست دیدهی من شیشهای غبار به شانه