شادی؛ درامهایست که پایان گرفتهاست
غم؛ فیلنامهایست که جریان گرفتهاست
خاطر دیوانگی های تو صحرا کوچک است
آسمان روزی بزرگی داشت، حالا کوچک است
رکوع و سجدهای در پیشگاه چشم حیرانت
مسافر در میان جاده و شهر و خیابانت
پیوسته دربهدر... پامال روزهای پریشان بیپدر
جان برزده به کوچه و پسکوچهی گمان...
من زنده ام با گلوله یی در قلبم
دونده یی در اطراف دیورند...
خواستم تا که باز بنویسم
از تو و مهربانیات مادر
باید عاشق باشد
که زمستان آمده را نفهمد
یارای جنبش از پر و بالش درآورده
سودای پویش از خط و خالش درآورده
با سلام و با کلامی آرزو دارم ترا
در تپش های نفس ها جستجو دارم ترا
و خوب یاد گرفتم که کور و کر باشم
همیشه در دل این شهر، باربر باشم
به خون تپید کابلم خدای من کجاستی
چه با شکوه، همچنان در اوج کبریاستی
معلم از دلم بردار مکتوبات نایل را
مرا دیوانه کرد اینها چه میپرسی مسائل را