سیاهی آمد و پوشید چشم هایم را
و با طناب ستم بست دست و پایم را
کنار چای تلخم شعر با طنبور می چسبد
هوا سرد است و یک سیگار هم بد جور می چسبد
دلم شد کنده از دنیا بیرار بند دل مه!
مره اِشتی تک و تنها بیرار بند دل مه!
اینجا کابل است
شهر مه گرفتهی بارانی...
شما مقابلِ یک دوربینِ مخفی هستی
تکان بده به تماشا کنندگانت دستی
عشق روشن می کند رایانهی رویای من
می نشیند دل به پشت میز دفتر؛ جای من
آب و غربال باد درگیرند، سرِ گیسوی دختر آبان
ماندهام تا چه کار باید کرد با دو بیبند و بارِ بیبهمان
سلطان خوابهای پریشانم
میخواهم از تو روی بگردانم
ز شهر فجر، پیامآوری ظهور نکرد
چریک نور ز مرز افق عبور نکرد
بیعشق خود را تا ابد انسان نمییابد
آهنگ عاشق هیچ…؛ گاه پایان نمییابد
قلم در پنجه من نخلِ سرما خرده را ماند
دوات از خشک مغزی ها دهانِ مرده را ماند
یکی را آب از تو می گیرد
یکی را آتش...