گیسو پریشان جاده را کمتر پریشان کن
قدری مدارا با دل غمگین آبان کن
وقتی برای از تو نوشتن مصمم
یعنی کنار توست که یک کوه محکمم
دنيا و هرچه هست در آن، ديو و دد شده
دنيا به قدر خوبی ما و تو بد شده
برايت میسرايم شيونی با ساز افغانی
كه آتش را برقصی از خط دامن به پيشانی
از فضایی سیاه می آیم
همره اشک و آه می آیم
چارفصل درد را می نهی به کوله بار
می خورد رقم چنین سرنوشت و روزگار
تا دامنِ آفتاب در چنگِ من است
با هرچه شب است و تیرگی، جنگِ من است
تصویر زخم خوردۀ فرهاد روی کوه
تا عمق ذهن خسته ام انگار می رسید
ترک دوری کن بیا حداقل نزدیکتر
هست تقدیر من و تو از ازل نزدیکتر
لبریز حس تازه، آبستن بهارم
مثل تن درختی، صد ریشه انتظارم
انگار در نگاه تو یک حرف مبهم است
چیزی میان قصه ای از غصه و غم است
دوباره، باز کلاغی، خدا بخیر کند
خطر رسیده به باغی؟ خدا بخیر کند