صدا موج طراوت از گلوى رود آورده ست
خدا يك بار ديگر حضرت داود آورده ست
می نوشتم از تو باران باز باریدن گرفت
خیل شب بو در سکوت باغ رقصیدن گرفت
گرچه دور خانه ام صدها نگهبان داشتم
باز با غم رفت و آمدهای پنهان داشتم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
رستم ز شهر حادثه ها کوچ کرده است
از انجماد باور ما کوچ کرده است
شما را میخوانند صمیمیترین سلام
و در میان بازارهای سکه، شما را میجویند...
ای اشک شوق بر سر مژگان من برقص
لبریز شو به باغ گریبان من برقص
صدای شلیکی نمی آید و گلوله ای از نقشه جغرافیا
جیغ کودکی نمی شنوم...
ای کاج سربلند؛ خدا را بُلندتر
برخیز! راستقامت و بالا بُلندتر
از چشم تو نياز خريدن اجازه هست؟
فرياد من به ماه رسيدن اجازه هست؟
چهگونه مویه کنم حسرت جبین ترا
چهگونه آه، نفسهای آخرین ترا...!
ساختم دور خودم دیوار چین کوچکی
عشق دامنگیر من شد در سنین کوچکی