عجب تحویل میگیری نماز نابلدها را
به شور آوردهای در من هوالله أحدها را
او در دل این شور و هیاهو مانده است
در بلخ به ما توان بازو مانده است
تو را فصل بهاران آفریدند
تو را از جنس باران آفریدند
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بگو به خاکفروش
که دست از سرِ این خاکتوده بردارد
با تکه تکه ی بدنم ساز جنگ زد
همسایه سایه ی پسرم را به سنگ زد
فرض کن پنجره ام، رُخ به رُخ ات وا شدهام
یا دَرِ خانهی عشقم که تماشا شدهام
از بختِ بد اگر قدغن شد حضورها
خاکم کنید بر سر راهِ عبورها
دوباره قریه و قشلاق و مردمان فقیر
شکارهای «خداداد» و آهوان اسیر
ماییم و انتظار فراوان، بدون برف
آیا شنیده اید زمستان، بدون برف؟
بگو تو را چه بخوانم! که در خیال بگنجی
که حال در نظر آیی و در محال بگنجی
اگر چه دستخوش حادثات دیگری ام
هنوز گاه گداری به فکر می بری ام