سیب را سمت من تعارف کرد، سیبها بوی آسمان میداد
رو به من ایستاد با لبخند، خندههایش به من توان میداد
از مرگ سخن نگو
بگذار تا دختران همسايه لبخند زيبايت را ببينند
ای رود شکیبنده که دریا شدهای
ای کودک گنگ ما که گویا شدهای
گل کرد بسی غنچه به لبهای خداوند
در کارگه خود چو به رویت نظر افکند
هرچند کفن و دفن شود دودمان ما
گل میکند جوانهی دیگر ز جان ما
دوباره آمدهام بیقرار لبخندت
که یک سبد گل سیب است بار لبخندت
چشمان میمست تو باج از خَرمنِ خورشید میگیرند
این بیمُرُوتهای غارتپیشه سیب از بید میگیرند
این درد را کجا برم ای خیل دردمند!
درد جوانهای که نرویید و شد سپند
دلم خُو کرده با آشفتگیها مثل گیسویت
ندارد میلِ گردش جز به خَلوتگاهِ ابرویت
پشت سر به جا مانده خانه خانه تنهایی
در طنین دلهامان كوچه كوچه لالایی
امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
با سوز اشک قافله ها را خبر کنیم
و مکث کرد زمین آخرین شب پاییز
خدا کشید ترا در شبی خیال انگیز