شب غرق زوزه هاست، رمه بی شبان یله
یک بره در تا هجم چندین دهان یله
چنانکه بالِ پری را به یک مگس ندهد
جنون چشم سگت را خدا به کس ندهد
آخ ای دندههای در دَوَران، منم این روزگار سرگردان
صبر کن مانده جای پاهایم، از جنوب تو تا به کُردستان
همراه مرغ مسافر پیغامی از گرمسیر است
میگوید: «اینجا نمانید، این خاکدان زمهریر است»
بر روی تاقم چند پاکت قرص تسکین است
غلتیدهام روی اتاق و پرده پایین است
یافت از نام بلندش باز مضمون ذوالفقار
گشت تا در پنجهی عباس، افسون ذوالفقار
خبر آورده نسیمی، خبر اییار بیا
عطر پاشیده خبر بر در و دیوار بیا
در پهنۀ آسمان من نور نبود
ار چند که از مهر، دلم دور نبود
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
با دل خونین قلم از کربلا تا یاد کرد
واژه ها را روی کاغذ از لبش فریاد کرد
صد ساعت است صورت من درد میکند
خون در رگان غیرت من درد میکند
همسایهها!
ما از نگاههای مکررتان بر ریخت مهاجرمان میشرمیدیم...