ای ابرِ سردکوشِ زمستان! در کیسۀ دریده چه داری؟
باز آمدی چه سرب و چه سنگی بر شهر بیسپیده بباری؟
بر روی لبش غنچهی از گل جاری
از ذهن و خیال او تغزل جاری
عبور کن به تماشای سبزه و گلها
درنگ کن به تماشای چشم سنبلها
کسی گفتا: "چه باید کرد با عشق؟"
به او گفتم: مبازی نرد با عشق!
فصل شبنم رفت و اینک فصل آتش باری است
تشنه گی در جویبار جان انسان جاری است
شب بود و ما در آخرین تاریخ جان داریم
بی هیچ حرف و منطق و توبیخ جان دادیم
ای شهر بیاراده، کمی چون و چند کن
این مردههای خانهنشین را بلند کن
خدا! درد غریبی کشته ما را
غم حسرتنصیبی کشته ما را
مادرم را بگو ستاره بچین باز هم لابهلای گیسویش
دخترت را بغل بگیر و بخند با دو چشمان مست آهویش
زمانی قهوه ی تلخم، زمانی شهد شیرینم
زمانی ذره ی خاكم، زمانی ماه و پروینم
كاش میشد پرنده ای بودم، میزد از شوق، بال و پر سویت
میشدم تحفه ای به دستانت یا گل سرخ، لای گیسویت
صدای زنگ کلیسا به جای بانگ اذان
نشسته ایم در انبوه بادهای وزان