غزلم! ای که به ترکی گُزلت میخوانند
تازیان سجدهکنان؛ "ٲَلهُبَلت" میخوانند
کودکی آمده، از من طلب جان دارد
کودک این مرتبه ناآمده عصیان دارد
بلیت، نسخه و یک مشت پول پاره بگیر
بایست آخر صف، شنبهها شماره بگیر
مرا ببخش
باید از تو می گریختم...!
بیابانت کفن شد تا بمانی شعلهور در خون
گلستانی شوی در لامکانی شعلهور در خون
بیا از سنگرت پایین دو پلک آتش بس امضا کن
گره از اخم ابرویت به دست یک غزل وا کن
چه وحشتی است که محکوم سرنوشت شوی
اسیر آنچه تو را پنبه کرد و رشت شوی
تبر نگفت کلامی ز اتهام درخت
دمی که بست کمر را به انهدام درخت
شانه های شهر درد میکند
اینجا بمان؛ سالهای بیپروانگی بس است
دو همدمیم من و تو، دو یار همسایه
دو رود جاری از این چشمه سار همسایه
دوستت دارم چنان که تو طلا را
بر دوش می کشی و خاموش می نشینی
این روزهای زود گذر همچو آب ها
ما را برند سوی عدم با شتاب ها