دوباره، باز کلاغی، خدا بخیر کند
خطر رسیده به باغی؟ خدا بخیر کند
بدون شبهه؛ دلم آنچه از خدا میخواست
تو بودی و تو و از هر کست جدا میخواست
مباد؛ یک سر مو شبهه در صَداقت ما
که بوده است از اول همین؛ سِیاقت ما
التجا کردم که دلتنگم
عرض کردم عشق مثل یک مِه رنگینِ آشفته
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
میان کوچه ی مان تا دقایقی رویید
درون سینه ی من قلب عاشقی رویید
گرفتی از من و دادی به دست سرنوشت او را
به دیوار سر راهم نشاندی خشت خشت او را
خواستم بگریزم اما پای رفتن خوب نیست
ارتباط ما دوتا چون دست و دامن خوب نیست
گل نمیکند بیتو شاخ عشقهپیچانم
ای نشسته در چشم و ای تنیده در جانم
جا مانده در میان گره های کور خویش
چون جاده ای که گم شده بعد از عبور خویش
کلماتم، کلماتی که «درخت» و «سنگ»اند
کلماتی که کمی «خسته» کمی «دلتنگ»اند
بر گونهات اشکی که چکیدهست نشانیست
این غده که چسبیده به جانت سرطانیست