ای دوست بیا سر من و درگاهت
این کوه بلند آرزو کوتاهت
با تو من ناگفتهها بسیار دارم ای درخت
هر کجا باشی تو را من کار دارم ای درخت
حق پشتی و مرتضی علی مولایت
طغرایِ محمّدی لوا آرایت
از ابتدا که شده سازههای سنگر سنگ
بدل شدهست به یک گفتمان برتر سنگ
خداوندا تو که دانای رازی
برای هر غمی تو چاره سازی
آسودگی تو را دريافت
بی خوابی هايت را بر ما ببخش...!
این روزهای پرپر من در هوای تو
دل ذرّه ذرّه ذرّه شده از برای تو
عشق پیراهنی از شعله به جانم کرده
بعد، آوارهترین روح جهانم کرده
ﻓﺮﻳﺎﺩﻡ اﺯ ﺳﻜﻮﺕ ﺗﻮ ﻣﺎﺗﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ
اﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻴﻨﻪی ﻣﻦ ﻏﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ
سکوت، ریشۀ آیین قریههامان بود
صدا، خلاف موازین قریههامان بود
کودک ایستاد
پارگی پیرهندر دهان دنده های لاغرش بود
گیتی برای من شده مانند گور؛ تنگ
چندان که گشته در دهنم انگبین؛ شرنگ