چارفصل درد را می نهی به کوله بار
می خورد رقم چنین سرنوشت و روزگار
تا دامنِ آفتاب در چنگِ من است
با هرچه شب است و تیرگی، جنگِ من است
تصویر زخم خوردۀ فرهاد روی کوه
تا عمق ذهن خسته ام انگار می رسید
ترک دوری کن بیا حداقل نزدیکتر
هست تقدیر من و تو از ازل نزدیکتر
لبریز حس تازه، آبستن بهارم
مثل تن درختی، صد ریشه انتظارم
انگار در نگاه تو یک حرف مبهم است
چیزی میان قصه ای از غصه و غم است
دوباره، باز کلاغی، خدا بخیر کند
خطر رسیده به باغی؟ خدا بخیر کند
بدون شبهه؛ دلم آنچه از خدا میخواست
تو بودی و تو و از هر کست جدا میخواست
مباد؛ یک سر مو شبهه در صَداقت ما
که بوده است از اول همین؛ سِیاقت ما
التجا کردم که دلتنگم
عرض کردم عشق مثل یک مِه رنگینِ آشفته
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
گرفتی از من و دادی به دست سرنوشت او را
به دیوار سر راهم نشاندی خشت خشت او را