امشب آماج خروش موجهای سهمگینم
می خروشد خون رخش تازه مرگان در جبینم
خواهم تو را ای ماه و می آرم به چنگ امشب
شور شکاری تازه دارد این پلنگ امشب
داوِ آخر خلاص... باخته ای، نشکن تخته را، به سنگ نزن
مشت بر خنده رقیب نکوب، دست بر ماشه تفنگ نزن
جلوه ات در افق خاطره پیداست هنوز
یادت آرامش درد دل تنهاست هنوز
با مشت تو ای مرد مپندار زنی رفت
از کوچۀ لب دوخته گان، انجمنی رفت
درین بن بست پولادین
تن دیوار را با جسم در پیوند جاویدیست...
بار اول که دیدمت
به کوچ کشی فکر کردم...
بهار دیگر از این کوچهها گذر نکند
به این ولایت بیآشنا سفر نکند
می رسد روزی که دستی ز آستین آید برون؟
دست پر مهری، نه مشت آهنین آید برون؟
زخم، زیبا مینماید در تن سردارها
جعبهی عطرِ گلِ خون: مدفن سردارها
در نخستین لحظه های حریق سبز
چراغ های الكن بامدادی...
این اتاق از بی تو بودن مملو از اندوه شد
آن قدر در خلوت خود ماند تا انبوه شد