آسمان یکسره جاخورد و زمستان بارید
درد پیچید به خود، گریه فراوان بارید
تو را از آب میگیرم تو را از بین ماهیها
اگر این گریه بگذارد، اگر این بیپناهیها
كابل، غروب، همهمه، باران دوچرخهران
میآيد از طلوع، غزلخوان دوچرخهران
یلدا نه شب که ماه دل آرای کابل است
ماه تمام در دل شب های کابل است
چهار فصل وجودم لبالب از پاييز
سكوت لعنتى تو ، چه قدر رعب انگيز!
بهار چیست؟
زمستان سرد و بی باکی اگر شگوفه نبود
کهکشان آتش گرفت و آسمان چیزی نگفت
آفتاب از پا در افتاد و جهان چیزی نگفت
گیسو پریشان جاده را کمتر پریشان کن
قدری مدارا با دل غمگین آبان کن
وقتی برای از تو نوشتن مصمم
یعنی کنار توست که یک کوه محکمم
دنيا و هرچه هست در آن، ديو و دد شده
دنيا به قدر خوبی ما و تو بد شده
نقش پروین می شود انداخت بر پیراهنش
کهکشان را دوخت جای چِرمه روی دامنش
برايت میسرايم شيونی با ساز افغانی
كه آتش را برقصی از خط دامن به پيشانی