زمستان میوزد، بگذار تا در محضرت باشم
هوا آشفته است و برگ سبز باورت باشم
مسافران كه يكايك پياده گرديدند
سه راه خون و سرك های مرده را ديدند
بازکن پنجره را تا که معطر گردی
می زند سمت تو باران که از آن تَر گردی
امشب تمام آینه ها را خبر کنیم
شب غنچه پرور است، به شوقش سحر کنیم
بی آنکه به انتظار، خون گریه کنند
بی آنکه ز زندگی برون گریه کنند
پس از این جز ادب عشق؛ رعایت نکنیم
از کسی جز لبِ پیمانه؛ حمایت نکنیم
فرشته بوده اى و جايت آسمان بوده
ستارگان همه دورت نگاهبان بوده
عجب تحویل میگیری نماز نابلدها را
به شور آوردهای در من هوالله أحدها را
او در دل این شور و هیاهو مانده است
در بلخ به ما توان بازو مانده است
تو را فصل بهاران آفریدند
تو را از جنس باران آفریدند
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بگو به خاکفروش
که دست از سرِ این خاکتوده بردارد