فصل شبنم رفت و اینک فصل آتش باری است
تشنه گی در جویبار جان انسان جاری است
شب بود و ما در آخرین تاریخ جان داریم
بی هیچ حرف و منطق و توبیخ جان دادیم
ای شهر بیاراده، کمی چون و چند کن
این مردههای خانهنشین را بلند کن
خدا! درد غریبی کشته ما را
غم حسرتنصیبی کشته ما را
مادرم را بگو ستاره بچین باز هم لابهلای گیسویش
دخترت را بغل بگیر و بخند با دو چشمان مست آهویش
زمانی قهوه ی تلخم، زمانی شهد شیرینم
زمانی ذره ی خاكم، زمانی ماه و پروینم
كاش میشد پرنده ای بودم، میزد از شوق، بال و پر سویت
میشدم تحفه ای به دستانت یا گل سرخ، لای گیسویت
صدای زنگ کلیسا به جای بانگ اذان
نشسته ایم در انبوه بادهای وزان
روی دفترچهی غزلهایم، سوژهی شعرهای من بودی
و خدا را که یاد میکردم منتشر در دعای من بودی
یک آواره شد در جهان بیشتر
و دستی به سوی دهان بیشتر
خاکها را پس بزن
هنوز نفس می کشد
به روی دفتر من یک درخت و خانه کشید
برای هر دویمان طرح آشیانه کشید