از باده نه؛ بلکه از هوایت مستم
تا آخر خط بر سر پیمان هستم
تو بارانیّ و من لبتشنه رودم
تو غوغایِ تمامی، من سرودم
ای آتشِ افروخته در جان و تن من!
ای یاد خوشت مرهم زخم کهن من!
نشستم روبهرویش
با ارغوانهای پرپر کابل در قلبم
غمگین نبینمت! چندین دگر نه تو
زین بیشتر نه من، زین بیشتر نه تو
غزلم! ای که به ترکی گُزلت میخوانند
تازیان سجدهکنان؛ "ٲَلهُبَلت" میخوانند
کودکی آمده، از من طلب جان دارد
کودک این مرتبه ناآمده عصیان دارد
بلیت، نسخه و یک مشت پول پاره بگیر
بایست آخر صف، شنبهها شماره بگیر
مرا ببخش
باید از تو می گریختم...!
بیابانت کفن شد تا بمانی شعلهور در خون
گلستانی شوی در لامکانی شعلهور در خون
بیا از سنگرت پایین دو پلک آتش بس امضا کن
گره از اخم ابرویت به دست یک غزل وا کن
چه وحشتی است که محکوم سرنوشت شوی
اسیر آنچه تو را پنبه کرد و رشت شوی