بهار آورده گل، تا یار من گیسو برآشوبد
جهان را باز با یک گوشه ابرو برآشوبد
در چشم های او که از آن عشق می تکید
می شد نگاه حضرت خورشید را کشید
ستاره در غزل پیچیده یک دامن زلیخا جان
مرا آویخته در شاخه ی مهتاب سرگردان
منتظر مانده ام که برگردی تا غزل هایم عاشقانه شود
مثل تزریق خون به یک بیمار، لب تو وارد ترانه شود
از نگاهت قرنها سیراب سقاخانهها
چشمهای تو دلیل مستی پیمانهها
برمیگردیم تا سوکچامههایمان را کتیبهیی سازیم
بر گورستان تاکبنهای شمال...
بانو چو شهرزاد به تکرار قصه کن
از تیرگی عادت و آزار قصه کن
چقدر خوش باورم
آنگاه که فراموشت میکنم...
تا به پیرش، خواجه عبدالله بفرستد درود
کاروانش از هریوا رفت سمت شاهرود
تکدرخت پیرم اما دوست دارم ریشهام را
ریشهام را؛ این غرور خُفتهی اندیشهام را
او رسول رحمت بود، پیک مهربانیها
سورهی محبت بود شور همزبانیها
برگرد کودکم
به جهانی که از آن آمدهای برگرد