شفق از کوچه ما سر نکرده
سپیدی قلعه را باور نکرده
تنت را آفتاب تبخیر میکند
بهار است...!
آن شب... در محفل خصوصی گژدمها
یک بحث داغ و تلخ دیری ادامه یافت...
در دور دست ها آنجا که قله ها
تا بارگاه مهر سر بر کشیده اند...
درين زمانهی بیهمنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
نرگسم اما ز استغنا کله گم کردهام
شاعر شهرم؛ ولی شعر نگه گم کردهام
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
زمانی برای تو
آسمان فصل گریستن بود...
کمکی مانده کمی پای این ساعت را پیش بکش
کمکی مانده به سه... نی از سه تیر است...
سرما...عمیق، سوزنده، سنگین!
از فنجان چای، از لباس گرم، از روزنامههای بیکار...
من تک درخت شرقی مغرب نشینم
جا مانده آنجا ریشه ام در سرزمینم
به هیچ حال نکندم دل از جهان که تو باشی
اگر چه هیچ نبودی مرا، چنانکه تو باشی