به لب حرف و به دل فریاد دارم
رخِ تر، خاطرِ ناشاد دارم
برق چشمانت ستاره شال سبزت آسمان
پخش شد زیباییات در چارسوی این جهان
در سرزمینی که بورس کرامت زن
روزگاری سه صد افغانی...
کجایی؟ ای صدایت در تن شب آبشار ماه
نگاهت محشر آواره گرد انتشار ماه
زین آینه های کج بدخو فریاد
زین پنجره های خم بر ابرو فریاد
سفر چه واژه ی سختی برای من شده است
سفر بهانه ی تلخ به هم زدن شده است
روز اول در کنار رود فهمیدم که تو
چشم هایت را که دیدم زود فهمیدم که تو
از مرگ های تازه ما را با خبر کرده
تقویم ما، غم های ما را بیشتر کرده
من دردبهدوشِ شامِ تارِ وطنم
دلپختهٔ رنجِ روزگارِ وطنم
رنگ افسرده ترین فصل خزان است تنم
بوی غم ریخته در پیچ و خم پیرهنم
شرارههاى نگاهىست مشتعلمانده
دلیل گرمى طبعم که معتدل مانده
بیجوش و خروش و سردٍ سردم بیتو
با خویش؛ همیشه در نبردم بیتو