باد آمد و باد صبحگاهان آمد
باد از سوی دره پیچ پیچان آمد
شبانه می رود شب می شگوفد
شبانه در دلم تب می شگوفد
پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد
کی به معشوقه رسیدهست که جُبران برسد
بیهوده چشمک میزند، صبح سلحشور
جز غم نمیزاید دگر، این دشت شب کور
به ذهن ابر که آمد خیال باریدن
نکرد از خودش اصلاً سوال باریدن
او دیده است، زندهگی ام رو به راه نیست
او هم که در کنارم گاه است، گاه نیست
چرخیدی و از دست دشمن سر درآوردی
سنگی شدی و از فلاخن سر درآوردی
ببند دیو سیاه و سپید را مگریز
تو نیز رستم گُردی از اژدها مگریز
شبی که زمزمۀ شعر عاشقانه کنم
سکوت عرش خدا را پر از ترانه کنم
میان روضه نشسته مدام خیره به آب
پناه میبرد از خود به خاطرات رباب...
از برای این وطن آزرده خاطر نیستند
شاعرانی عشقی این عصر، شاعر نیستند
حاصل یک شب تنهایی من آه شود
بشکند غیرت و این بار کُهی، کاه شود