کنار حادثه میپوشم، غمِ سیاه-سفیدم را
سپس به عکس تو میدوزم، دو بُعد کوچک دیدم را
تو نیستی و در این تلخی، من از تمامیِ این خانه
هنوز میشنوم با تو، صدای گفت و شنیدم را
دقیقههای نخستین از هزار و سیصدو… یادم نیست
لباس ساحره میپوشند تنِ عروسکِ عیدم را
چراغ خواب و چرا هردو، به فلسفیدن خود مشغول
فقط تویی که نمیگیری سراغِ خواب جدیدم را
تمام زندگیام را نیز، پس از دلم به تو میبخشم!
بگیر کاغذ و امضا کن، دوباره پای رسیدم را
تمام زندگی ام را نیز، بریز و بشکن و ویران کن
چنان که در شبی از شبها، تمام کاخ امیدم را…