ندیدی روزگار بد، غم نان را چه میفهمی
نیفتادی ز چشمی، دردِ باران را چه میفهمی
نمانده کفترانت خسته و بیآب و نان روزی
غم بسیار سنگینسخی جان” را چه میفهمی
گلوبند یخک بر گردنات، بل میزند، سوزِ
یخ باریده بر چادرنشینان را چه میفهمی
نغلتیدی میان لای و گل با غلتک خالی
تضاد کودک کار و خیابان را چه میفهمی
نگشته از برت موسیچههایت، دور و سرگردان
دل آشفته و حیران دالان را چه میفهمی
تو تابستانترینی، سبز و سرخ و زرد و نارنجی
تب شلاق سرماهای سوزان را چه میفهمی
پلنگ بیقرار سرنوشت بیسرو سامان
نگاه بچهآهوی هراسان را چه میفهمی
تو زخمی نیستی از قلب کاپیسا چه میدانی
تو بابا نیستی، بودای ویران را چه میفهمی
درون رگ رگات هرگز ندیدی رقص آتش را
شرار تاکهای سبز پروان را چه میفهمی
ندیدی اشک بلخ و بامیان و زخم کابل را
تنِ اشغالیِ خاک خراسان را چه میفهمی
ندیدی در قفس مرگ عقابان رهایی را
پریشانیِ یک میهن گروگان را چه می فهمی
لبانت خیس دریاهای بیپایان مشروب است
ترکهای لب خشک بیابان را چه میفهمی
ندیدی کودکانت را کنار سفرهی خالی
سرِ افتاده بر روی گریبان را چه میفهمی
میان خون و خاکستر ندیدی زادگاهات را
مهاجر نیستی درد فراوان را چه میفهمی