هوای سرد شبانگاهی، صدای شرشر باران بود
زنی که غصه صدایش کرد، ز نام خویش گریزان بود
گلوی ملتهبش میسوخت، همیشه دردِ نگفتن داشت
چه حرفها که به لبهایش، کبوتران هراسان بود
نگاه منتظرش هر شب به راه مرد به در میماند
مرد پیش زنی دیگر، عزیز کرده و مهمان بود
سپیده سر زد و زن مأیوس به روی بستر تنهایش
ز سرنوشت خودش بیزار، به حال خویش پریشان بود
کنار آینه ایستاد و دو قطره اشک فرو بارید
دوای خواب… سرش چرخید، سقوط… نقطهٔ پایان بود…