آخرین اشعار

فلسفه‌ی دست

دوباره سوگ تو داده‌ است بر دل و سر دست
دوباره گریه گرفته بهانه‌‌یی در دست

تو کیستی؟ تو که اندوه بی‌سرانجامی
گریستن به غمت می‌دهد مکرر دست

کشیده‌اند چرا بر سرِ تو امّت تیغ؟
کشیده بود همیشه سرت پیمبر دست

در آرزوی لبت مانده تا ابد لبِ آب
مدام پیش تو دریا کم است، رو زرد است

چه هست معنی فریاد “یار” خواستنت؟
که حال مبهمی داده به حالِ “اصغر” دست

به تاب و تب شده است او برای “آزادی”
گشوده سمت رهایی چنان کبوتر دست

برای دست به دامان سرخ عشق زدن
چه غم اگر که جدا هم شود ز پیکر، دست

“ابوالفضل” به ایما یزید را فهماند
که نیست لایق دستِ برادرم، هر دست

هنوز نعره‌ی “هیهات‌…” از عراق بلند
که آفتاب نشاید دهد به شب‌پر* دست

“خراب باده‌ی لعل تو هوشیارانند”
عجب که مجلس سوگ تو مست پرورد است

نخست فلسفه‌ی مکتب حسین این است:
که های مرد مسلمان! نده به کافر دست!

*: مراد خفاش است.

شناسنامه