نشد حاصل ازین كهنه سرا جز دردِ سر ما را
بده حافظ ز «طرح تازۀ گردون» خبر ما را
شب آید پشتِ شب با كوله بار درد و غم بر دوش
مگر افگنده در كنج فراموشی سحر ما را؟
شدیم آواره گان كوی تنهایی و خاموشی
مران از خویشتن جانا، نمیخوانی اگر ما را
دیار مهربان حالا ز یار مهربان خالیست
نمود این غربتِ نامهربانی دربدر ما را
ز بس از آب و خاك خویش دور افتاده ایم، آخر
چو خار خشك خواهد سوخت جان بی ثمر ما را
ز سنگستان بی فریاد هم فریاد برخیزد
بگوییم اندكی گر زانچه بگذشته ز سر ما را
چه جای شكوه از گردون، كه از ابنای این گردون
رسد گاهی به دل زخمی و گاهی بر جگر ما را