آخرین اشعار

شاروال کابل

در وصف شاروال کابل:

صبحگاهی شاروال از دفترش
رفت بیرون با دوسه تا موترش

نام این شر وال، سلطان‌زوی بود
گوییا در شهر، سلطان، اوی بود

چار سویش چندتا سربازِ مست
یک نفر از پُشت او چتری به دست

دستِ چپ را برد اندر پشت خود
کرد در “آن” جا، فرو انگشت خود

با دوسه اکتِ بَدل این کینه‌مُول
کرد وضعِ شهرِ خود را کنترول

در چنین ملکِ تباه این روز و حال
چتربازی می‌کنی ای شاروال!

شاروالا حد دارد ابله‌گی
کس نکرده هیچ‌گاه این خیله‌گی

هر طیاره عاشقِ پیشانی‌ات
کُشت مارا آه چترافشانی‌ات

یک دو روزک شهر، در دست تو است
از پسِ پطلونِ خود بردار دست

چتر را بر فرقِ بیماران بگیر
چِر چِری‌گک خصلتِ مردان بگیر

چند روزی بعد، مثل دیگران
می‌روی در نان‌فروشی پشتِ نان

چون کراچی باز لَق لَق می‌کنی
پشتِ هر دروازه تق تق می‌کنی

نی غنی ماند نه این خلقِ فقیر
باز می‌سازی دهانت را دو چیر

شناسنامه