کاش میشد پرنده ای باشم بر سپیدارهای غمگینت
قاصدی از بهار، شاخه گلی روی پلوان و پای پرچینت
می شدم غنچه ای پر از لبخند، روی لبهای رنج واره تو
سیب سرخی به روی دستان و مرهم زخم های دیرینت
باورم نیست محو این همه باغ، یک دل و این همه نشانه داغ
اره شد کاجهای بیداری، چیده شد بالهای شاهینت
باغ ما اهل برگریزان نیست اهل یخ بستن و زمستان نیست
لاله می داد در تمام فصول، به در و دشتهای رنگینت
ریشه داریم در دل این خاک، هر هزاره، هزار شاخه تاک
باز هم پندک و جوانه زدیم به بر و دوش و بام و بالینت
پلک واکن، بلند شو، برخیز دامنت امتداد البرز است
میخرامند بچه آهوها به هوای دو چشم مشکینت
شب اگر چه بلند و طولانی است چشم تو باز بارانی است
باز هم جان تازه میگیری در بهاری که هست آیینت