آخرین اشعار

سر بی شانه

از حال رفته ای
گلوله ی سربی شانه ات را شکافته
من
به پستان زنی فکر می کنم
که تو را شیر نوشانیده
و تنی چنین سرشار را شکل داده است.
کلاه خودت را پَس می زنم
از پس خاک و خون
زیبایی ات چون ماه ِتازه جوان پیداست
دستم به سمت دهانت می خزد
و هوسی دور در رگهایش می دود
ناگاه نسیمی خنک بر پوستم می زند
تو نفس می کشی
سبزه زاران در نوبهار به رقص درمی آیند
تو نفس می کشی
دو پای ِ جوان در سبزه زاران می دوند.

اگر همسنگرانم نبودند
گونه هایت را،
دو بوسه غنیمت می گرفتم
یکی برای خودم
یکی برای زنی که همین لحظه از خواب پریشان برخاسته
و برای سلامتی ات دعا می خواند
اما من مجبورم
این کارد را در سینه ات فرو کنم.

اگر جنگ نبود
ما شاید دلداده یکدیگر بودیم
و در بستر هم از حال می رفتیم.

شناسنامه