آخرین اشعار

دلواپسیِ شب

باد دیوانه وار می چرخد، روی دلواپسیِ شب بوها
باز آهنگ تازه ای دارد، شاخه های بلند سر به هوا

مرده ای در خیال تابوتم، بی کفن روی دست خود، نبرم
نعش سردی که تا ابد خواب است، پُشتِ اندیشه های جبرگرا

فصل سرد فروغ فرخزاد توی فنجان قهوه ام افتاد
در فضایی به وسعتِ یک بغض پُشتِ میزی نشسته ام تنها

قدر یک عمر نشئه گی دارم در سرم التقاطِ داروهاست
روی جاده به رقص می آیم، بی تفاوت به هر چه که فردا…

خسته از ماجرای تقدیرم با خدای ندیده درگیرم
از جهانی که باورم را کُشت میروم از خودم به جایی تا..

درد دارم همیشه از دست گوسفندی که میچرید مرا
کاش میشد رها شد از چنگ گرگ هاری که می درید مرا

آمدم روبروی آیینه، تا که انگشت در گلو ببرم
از جهانی که نطفه اش درد است ، ساده بالا بیاورم خود را

شناسنامه